Thursday, August 30, 2007

ليوان چای تو دستام بود...همینطورکه بخارشونگاه میکردم لیوانو نوازش میکردم...افکارم مثل بخارمی پیچید...تلفن زنگ میزنه...آشنای دوریست...آرزویی از من برآورده میشود...من با لبخند به این فکر میکنم که بعضی آشنایان مثل غول چراغن....من به لیوان دست کشیدم...آرزویی داشتم....تلفن زنگ زد...آرزویم برآورده شد...چه خوبند آشنایانی که گره درروحشان نیست... روانشان زلال است و هم جهت هستی بیکران جاری...شکر

Wednesday, August 29, 2007

رضا جان پیوندت مبارک
ما دیشب در لواسان به عروسی رفتیم...امروز همش تو مغزم دارم میگم
تو خودت قندو نباتی ...شکلاتی....شکلاتی

لواسان جوانمردانه شبش سرد است
باغی بود و سیب هایی به درخت...آسمان هم بود...و ماه و من
راستی من هم بودم

گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز

پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و دراسراف نسیم

گوش کن جاده صدا میزند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پالک ها را بتکان...کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی،کهپرماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

عروس دامادهای کم سال نگاه عاشقانه ندارند انگاربه همدیگر

Tuesday, August 28, 2007

درفضا می لغزیدم...هست بودم انگار
درمکانی آنسوی حاشیه فرشها مرمرسبز... داشت جلوه ای
همان جا...خوش جا کردم
میخواستم زیر پایم سفت باشد...شاید برقلبم اثرکند
انعطاف قالی را نمیخواستم هرچند که آرزوی سفری دریایی در دل داشتم
سجاده ام همان مرمرشد و مهری در دور دست برای سائیدن پیشانی
دو رکعت نماز شکر...آرام
کنارمهرسه قطره اشک... به وقت سبحان ربی الاعلی و بحمده


ادامه دارد
من به خانه بازگشتم،مادرم پرسید
میوه از میدان خریدی هیچ؟
ـ میوه های بی نهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟
ـ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب
ـ امتحان کردم اناری را
انبساطش لز کنار این سبد سر رفت
ـ به چه شد،آخر خوراک ظهر
ـ ...ا
ظهراز ایینه ها تصویر به تا دور دست زندگی میرفت
گاهي روزها تو مغزآدم هي کلمه ای ميچرخه یا جمله ای هی تکرار میشه...دو روز قبل هی تو دلم میگفتم قوم لیل الا قلیلا...دیروز هی میگفتم من که از بازترین پنچره با مردم این شهر صحبت کردم
...
حرفی از جنس زمان نشنیدم...هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود...کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد...هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

به تماشا سوگند و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتراز ذهن
وازه ای در قفس است
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز
و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ
پشت پرچین سخن های درشت

نمیدانم چرا جلسات سپهری خوانی ندارند این آدم بزرگا
همش مولانا خوانی مد است

i was reborn...yadam naravad

Sunday, August 26, 2007

به ياد آور...تو را گفتم
تو را من دوست ميدارم
تو
را
من
تا افق ها
کوهها
تا دورهای دور
تو را
تا آن بلند آبی بالا
تو را
تا کهکشانها
دوست مي دارم

Saturday, August 25, 2007

ديشب تلويزيون روشن بود ... دوتا دختر بچه با هم بازی ميکردن ... چند سال بعد رو نشون داد باز با هم بودن ديگه بازي نميکردن ...داشتن زندگي ميکردن...ولي با هم بودن...برگشتم به مريم گفتم منوشیوا هم باهم از اين روزا داشتيم...تا بچه بودیم عروسک بازی و کش بازی و مشق شب مينوشتیم بزرگ هم که شديم زندگي ميکردیم و از بچه گي هامون ميگفتيم و لذت ميبرديم... يادش به خير...اشک تو چشام جمع میشه...ميدونيد يه زن باعث شده که ديگه ماهمديگرونبینيم...ميدانيد... امان از دست بعضی از این خانمهــــــــــــــــــا...!ا

Thursday, August 23, 2007

thanks




doost aziz,
Here are a few photos of a beautiful rain showers near my house I took a few days ago. The beauty and serenity of it reminded me of you. Arezoo-ye didar, be zoodi!

Wednesday, August 22, 2007

WANTED ... ALIVE

Saturday, August 18, 2007

پیاده روی عصر جمعه

وقتی چاكرخودتی به خورشید حسودیت میشه...بهش میگم آخه لامصب تو میمانی و انوقت من باید برم...خودم به
خودم میگم اگه قبول داری كه صورتی از انرژی هستی؛هیچوقت از بین نمیری كه...از صورتی به رخ دیگر درمیان موجودات دیگر نمایان میشی...دلم محكم میشه
از كوچه ماریا میگذرم...خونه ش هست!اما خودش كجا رفت؟...معلوم نیست...جلوی خونه ش دوتا بچه گربه بازی میكنن...به جای اینكه از تنه درخت بالا برن ازتیرسیمانی چراغ برق بالا میرن...مثل ماریار
درپس كوچه ها مسجد جمال آباده...توی حیاط كوچیكش یه حوض سنگیه...میرم تو حیاط مسجد تا دستمو بكنم تو آب...اَه...چرا آبی كردن این حوض سنگی رو
كوچه پائین مسجد از جلوی خونه رامین اینا رد میشم كه خودش به حساب ساخته بود...خوشه ای انگوراز بالای درشون آویزان شده...لبخند میزنم...رد میشم
خونه...خونه...خونه...یكی میره تو...اون یكی میاد بیرون....از همه اینا میگذرم
شیرپاك خورده میگه:دلم...مراقب باش پری دریایی این حس نازنینتو
راه میروم...مثل همه فكر میكنم...ذهن؛جسم؛روح درگفتگون....گاهی با هم آشتیند...گاهی گلاویز....این وسط چیزی دیگری هم درمن هست كه این سه تا روتماشا میكنه...هنوز نفهمیدم اون چیه
آفتاب رو دوباره میبینم....طفلك به زور میخواد خودشو پشت یه تیكه ابر كوچیك جاكنه...انگار میخواد بگه بیا من رفتم...ببینم میتونی بتابی؟....میگویم بی خیال بابا...حالا ما یه چیزی گفتیم....قهرنكن
در منظریه از جلوی خانه دكتر سمیعی میگذرم....خدا بیامرزتش....یكی از سه استادی بود كه در تمام دوران تحصیل چیزكی از او آموختم...یك ترم صبحهای یكشنبه وعصرهای سه شنبه...طرح چهار...كلاس؛ كركسیون بود كلاً...ما درخانه !طراحی میكردیم...ضمن گفتگوراجع به طرح با استاد ؛درس میگرفتیم....دهانش صبح های یكشنبه بوی الكل میداد....سیگارماربوری قرمزش هم كه همیشه كنار پوستی های ما بود...ترم بعد در اثرسكته قلبی جایش خالی میشود....فاتحه میخوانم...میگذرم
دركوچه های جماران از خانه ای عكس میگیرم...راه میافتم...خواهر ببخشید...برمیگردم...اَه...حال یكی بدو كردن با گروهبان قندلی بابت یه عكس ناقابل اصلاً نیست...میشه عكسی رو كه گرفتین دید؟...بله...بفرما....نگاه میكنه ولبخندی میزنه و میگه عكسه خوبیه!...بفرما...لبخندی میزنم...به خودم میگم وقتی دلداده ای همه چی با تو آشتیه...همش عیده(و من مجبورم همش بلوزاینسید تنم باشه!)...و همینطورهم هست...خدا نصیبتان كند...ازبركت وجود كسی كه دل را به او میدهید...زندگی زیبا میشود...بعدشم هرچی شد...خیراست حتماً
از خانه قشنگی میگذرم...محو تماشایش میشوم...نمیتوانم بگذرم...دورش میچرخم...پلاكش هفت است...چقدر برازنده
راه میروم...ازخیابانهای بالای نیاوران این یكی را دوست دارم...یادم میاید كه با تو هم ازاینجا رد شدیم...همانجایی كه خونه معلم كلاس چهارمم بود...یكسری نرده زیبا هم بود...به گمانم میگفتی كه احمد جون هم اون بالا خانه ای داشت...تلفنم صدا میدهد...توهستی...هستی من...تا وسط این خیابان میروم وبرمیگردم
دم غروب است دیگر...پیرمردی با تا كسی رد میشود...میگویم حالا كه خدا این تاكسی رو فرستاده باید سوار شوم حتماً...سوار میشوم...میگوید خوب بود از جماران رد میشدیم تا نمازی آنجا میخواندم...میگویم رد شدیم از كوچه بالایی باید میرفتیم...عیبی نداره...مسجد این طرفا كجاست...انتهای این خیابان...سمت راست كه بپیچید...شما را میرسانم برمیگردم...ممنون من انتهای این خیابان پیاده میشوم...نماز جماعت میخونن...بله...پیرمرد بابت نشانی مسجد شروع میكند به دعاهای عجیب غریب كردن...ممنون؛ممنون...پیاده میشوم...پیرمرد میرود...میایستد تا به او برسم...فهمیدی دختر...دعایش را تكرارمیكند...انگارمیخواد بفهمم كه از ته دل است...میفهمم..لاجرم بر دل مینشیند...نفحه بهشت به مشامم میرسد...غروب جمعه بود ...آیا او امام وقت بود؟...صبح عیدی خواستم...غروب بهشت را به من عطا كرد...چقدر دست و دل باز است این خدا

میدانید شما فقط عشق بورزید...كائنات به شما جواب میدهد

Sunday, August 05, 2007

به حج رفته ای كه من حتی خبرازبه حج رفتنش نداشتم،سوغات برایم فرستاده ... زنگ میزنم تا تشكركنم از اینكه به یاد من بوده....میگوید درمقام ابراهیم صورتت جلوی چشمم آمد،انشاالله هر چی ازخدا خواستی برآورده میشه...میگم ممنون و پیش خودم فكرمیكنم
شاید ازهمیشه ایام بیشترشبیه ابراهیمم ...شبیه ترس ابراهیم دردیدن لرزاسماعیل...هم ترس ابراهیم درمن است و هم لرزاسماعیل ... و هم شوق