Wednesday, September 27, 2006

سفرنامه عكسی : قسمت اول





مُردن قبل از فوت! (سفرنامه بنده)ا
درسفرمُردم ... وقتی به مقصد رسیدم من كه خوابم سبُك بود همیشه ؛ ازخواب بیدارنمیشدم ... دوستم ترسیده بود میگفت حتی نفس هم نمیكشیدی ... ولی خدا خواست و من زنده شدم ... زنده شدم دردیاردیگری ... نصفه شب بود ساعت یك ونیم ...از اتوبوس كه برای خودش تابوتی ! بود (كه منو از اونجا به اینجا آورده بود) در جاده كمربندی بیرون شهر دو تا دختر پیاده شدن ...در این دنیا با خود هیچ نداشتم فقط یك كوله پشتی ... دوربرما اول هیچ نبود به جز سیاهی ... كمی بعد میدان بزرگی پرازپرچمهای قرمزبا هلال ماهی و ستاره ای كه دردل ماه بود ... میدان شهدای گمنام !!!... خلاصه خدا ازهمیشه نزدیكتر بود و ما سریع سروسامان گرفتیم
هر روز با عجایب بعد از مُردن روبرو میشدم ... با خودم فكرمیكردم این چه جایی بود كه قبل از مردن بودم ... سالها درشهری بودم كه همه دزد بودند.جیب همدیگر را می زدند.درسلام وعلیك جیب می بریدند.هرجا می رفتیم می دیدیم همه مشغول جیب بری هستند.من آنجا خیلی غریب بودم.می خواستم بخوابم می ترسیدم.اگر چیزی با ارزش داشتم هزار سوراخ مخفی میكردم (حتی اگرحس با ارزشی داشتم).نمی دانم آنجا چه شهری بود! خدا نصیب نكند...تمام، دزد بازار.تمام زبانها چرب ونرم.همه شیعه بودیم ...امامان بسیار داشتیم حتی منتظرناجی بودیم اما شرممان باد كه چه میكردیم.حتی شبهای عاشورا میدیدم كه یك دسته می گویند:"یا علی حیدر"ودسته دیگرمی گویند:"یا علی صفدر".اما كه فقط میگفتند...مردانگی و جوانمردی درآن دیار پرپر شده بود.. درشب تاریكش دیدم كه یك وقت چوبها بیرون آمد و به جان هم افتادند.فقط زنها و ضعیف ها كتك میخوردند.قوی ها فقط میزدند.بنده هم چند چوب خوردم.خلاصه خدا مرحمت كرد و همان طور كه خواب بودم مرا برد و در اینجا زنده كرد.دیدی در چه شهر خرابی زندگی میكردم ...حالا اینجا آمده ام دراین شهر كه نه جیبم پائیدن دارد نه كسی جیب دارد.سرها برهنه، نه كلاه دارند كه كسی كلاهشان را بردارد و نه كسی كلاه سرشان میگذارد.از این كارها هیچ نیست...سنت است وبس.شهری خیلی خوب وزیبایست.كفارومنافقین واشقیا را به آن شهرراهی نیست.همه سادگی و یكدلی ...همه آدمها خوبند آن شهررا برای شما تمیز و قشنگ كرده اند با تمام آدمهای خوبش.قافله خدا برای پاك و تمیز كردن در آن جا مشغولند.همانطور كه مرا تمیز كردن.بعد از مردن این قدر جای آدم خوب است كه میگوید:مردن چه خوب بود! ... خلوت خلوت.خدا هست فقط ،بودن واسطه، چیزدیگری نمیخواهم ... قسمتتان كند مُردن قبل ازفوت را

Sunday, September 24, 2006

Saturday, September 23, 2006

دلم میخواد خیلی بنویسم ... یعنی خیلی دلم میخواد بنویسم ... ولی نمیدونم چرا حوناق گرفتم

روز و شب مساویند ... اعتدال پائیزی

Friday, September 22, 2006

Sunday, September 03, 2006

مرز ... فقط دو دركشویی پی در پی و پشت به پشت است ، با فاصله یك قدم كوتاه از یكدیگر ... دو درنرده ای ساده مثل تمام درهای دنیا كه البته این یكی از سرباز كنی طراحی وساخته شده و آن دیگری كمی تعقل در طرح وساخت آن مشهود میباشد و به عبور كننده از آن با بی زبانی خوش آمد میگوید ... اما این دو در ساده ، در پس خود از تفاوتها پاسداری میكنند ... مرز بین دو كشور همسایه اینگونه است
اما برعكس مرزساده بین دو كشور ، مرز میان دو انسان نامشخص و متفاوت است ... اما وقتی از این مرز گذشتی در سادگی دل غوطه ورمیشوی
ستاره های آسمان همه جا شكل همن و خوشه پروین وكهكشان راه شیری شاهد آن ... ولی چیزی كه هست نمیدانم چرا آسمان كاپادوكیا رنگ دیگریست ... آبییش كمی متمایل به نارنجیست ...ا