پیاده روی عصر جمعه
وقتی چاكرخودتی به خورشید حسودیت میشه...بهش میگم آخه لامصب تو میمانی و انوقت من باید برم...خودم به
خودم میگم اگه قبول داری كه صورتی از انرژی هستی؛هیچوقت از بین نمیری كه...از صورتی به رخ دیگر درمیان موجودات دیگر نمایان میشی...دلم محكم میشه
خودم میگم اگه قبول داری كه صورتی از انرژی هستی؛هیچوقت از بین نمیری كه...از صورتی به رخ دیگر درمیان موجودات دیگر نمایان میشی...دلم محكم میشه
از كوچه ماریا میگذرم...خونه ش هست!اما خودش كجا رفت؟...معلوم نیست...جلوی خونه ش دوتا بچه گربه بازی میكنن...به جای اینكه از تنه درخت بالا برن ازتیرسیمانی چراغ برق بالا میرن...مثل ماریار
درپس كوچه ها مسجد جمال آباده...توی حیاط كوچیكش یه حوض سنگیه...میرم تو حیاط مسجد تا دستمو بكنم تو آب...اَه...چرا آبی كردن این حوض سنگی رو
كوچه پائین مسجد از جلوی خونه رامین اینا رد میشم كه خودش به حساب ساخته بود...خوشه ای انگوراز بالای درشون آویزان شده...لبخند میزنم...رد میشم
خونه...خونه...خونه...یكی میره تو...اون یكی میاد بیرون....از همه اینا میگذرم
شیرپاك خورده میگه:دلم...مراقب باش پری دریایی این حس نازنینتو
راه میروم...مثل همه فكر میكنم...ذهن؛جسم؛روح درگفتگون....گاهی با هم آشتیند...گاهی گلاویز....این وسط چیزی دیگری هم درمن هست كه این سه تا روتماشا میكنه...هنوز نفهمیدم اون چیه
آفتاب رو دوباره میبینم....طفلك به زور میخواد خودشو پشت یه تیكه ابر كوچیك جاكنه...انگار میخواد بگه بیا من رفتم...ببینم میتونی بتابی؟....میگویم بی خیال بابا...حالا ما یه چیزی گفتیم....قهرنكن
در منظریه از جلوی خانه دكتر سمیعی میگذرم....خدا بیامرزتش....یكی از سه استادی بود كه در تمام دوران تحصیل چیزكی از او آموختم...یك ترم صبحهای یكشنبه وعصرهای سه شنبه...طرح چهار...كلاس؛ كركسیون بود كلاً...ما درخانه !طراحی میكردیم...ضمن گفتگوراجع به طرح با استاد ؛درس میگرفتیم....دهانش صبح های یكشنبه بوی الكل میداد....سیگارماربوری قرمزش هم كه همیشه كنار پوستی های ما بود...ترم بعد در اثرسكته قلبی جایش خالی میشود....فاتحه میخوانم...میگذرم
دركوچه های جماران از خانه ای عكس میگیرم...راه میافتم...خواهر ببخشید...برمیگردم...اَه...حال یكی بدو كردن با گروهبان قندلی بابت یه عكس ناقابل اصلاً نیست...میشه عكسی رو كه گرفتین دید؟...بله...بفرما....نگاه میكنه ولبخندی میزنه و میگه عكسه خوبیه!...بفرما...لبخندی میزنم...به خودم میگم وقتی دلداده ای همه چی با تو آشتیه...همش عیده(و من مجبورم همش بلوزاینسید تنم باشه!)...و همینطورهم هست...خدا نصیبتان كند...ازبركت وجود كسی كه دل را به او میدهید...زندگی زیبا میشود...بعدشم هرچی شد...خیراست حتماً
از خانه قشنگی میگذرم...محو تماشایش میشوم...نمیتوانم بگذرم...دورش میچرخم...پلاكش هفت است...چقدر برازنده
راه میروم...ازخیابانهای بالای نیاوران این یكی را دوست دارم...یادم میاید كه با تو هم ازاینجا رد شدیم...همانجایی كه خونه معلم كلاس چهارمم بود...یكسری نرده زیبا هم بود...به گمانم میگفتی كه احمد جون هم اون بالا خانه ای داشت...تلفنم صدا میدهد...توهستی...هستی من...تا وسط این خیابان میروم وبرمیگردم
دم غروب است دیگر...پیرمردی با تا كسی رد میشود...میگویم حالا كه خدا این تاكسی رو فرستاده باید سوار شوم حتماً...سوار میشوم...میگوید خوب بود از جماران رد میشدیم تا نمازی آنجا میخواندم...میگویم رد شدیم از كوچه بالایی باید میرفتیم...عیبی نداره...مسجد این طرفا كجاست...انتهای این خیابان...سمت راست كه بپیچید...شما را میرسانم برمیگردم...ممنون من انتهای این خیابان پیاده میشوم...نماز جماعت میخونن...بله...پیرمرد بابت نشانی مسجد شروع میكند به دعاهای عجیب غریب كردن...ممنون؛ممنون...پیاده میشوم...پیرمرد میرود...میایستد تا به او برسم...فهمیدی دختر...دعایش را تكرارمیكند...انگارمیخواد بفهمم كه از ته دل است...میفهمم..لاجرم بر دل مینشیند...نفحه بهشت به مشامم میرسد...غروب جمعه بود ...آیا او امام وقت بود؟...صبح عیدی خواستم...غروب بهشت را به من عطا كرد...چقدر دست و دل باز است این خدا
میدانید شما فقط عشق بورزید...كائنات به شما جواب میدهد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home