Wednesday, March 30, 2005

دیروزعصربا حمیرا وآمیتا برنامه ریزی می كردیم:ساعت پنج شما بیاید خونه ما بعد از اینجا اول میریم بنیاد زینب كبری برای دیدن بچه كوچولوها,بعدببینیم چی میشه
ـ بعد از اونجا میریم حسابی میگردیما...ا
ـ آره بابا پوكیدیم تو این خونه
با هم رفتیم اونجا...دیدن بچه های بی سرپرست...دو سه سالی بیشتر نداشتن...اینارو كه میبینی دیگه تمام حركت های جدی روزانه ات هم برات بی معنی میشه...این كه فلان بناها رو تو ساختی ،فلان رستورانوفلان جواهر فروشی و بهمان مركز خرید رو تو طراحی كردی،تو ساختن چند تا پروژه ملی همكاری داشتی یا حتی اگرمشهورترین اكولوژیست آرشیتكت خاور میانه هم كه بشی، فكر میكنی زندگیت با به فرزندی قبول كردن یكی دوتا از این بچه ها تازه معنی دار میشه،آنوقت اگه یكروز خواستی سرتو بگذاری زمین،ممكنه لبخندی هم گوشه لبت باشه و بری...می پرسیم شرایط چیست؟میگن اگه بچه نوزاد بخواهید بایدپدرهم داشته باشه و دوم اینكه مسلمان باشید...خوب من كه مسلمونم ولی شوهر ندارم ...آمیتا هندیه،پاریس زندگی میكنه، هندوست وشوهر نداره...حمیرا هم مسلمانه و هم شوهر داره...آمیتا میگه مهم نیست اگه لازم بود من میتونم اشهد بگم ولی آخه كدوم "مــــــــــــــرد"یه كه قبول كنه؟
اینجا خانواده هایی كه میخوان بچه بگیرن حق انتخاب ندارن و حتی نمی تونن همه بچه هارو هم ببینن...چه كار خوبی میكنن،اگه قرار بود من انتخاب كنم واقعاً نمیدونستم كدوم.شاید همشون .از اونجا كه بیرون آمدیم حوصله هیچ كجا رو نداشتم،فقط دلم میخواست برگردم خونه و اشك بریزم برای این همه نگاه معصوم و بیگناه و مظلوم الآنم دارم میریزم...حمیرا و آمیتا هم همینطور بودن
ـ خوب چیكاركنیم ،كجا بریم؟بریم خونه دیگه،هان؟
ـ آره آره بریم خونه...ا
بیخود نگفتن ایشان كه هر وقت دلت گرفت برو بر سر مزار
هر وقت هم زیادی خوش بودی برو دیدن ایتام
یكی ازاسباب آدم بودن اینه كه آدم بتونه بالانس باشه...كاشكی بشویم
كسی یه جانبازسراغ داره؟...ترجیحاً بالای 60 درصد
تو میگی ،ولی ما كه باور نكردیم
...بگو مرگ تو
ـ به مرگ تو...من خط نگه دارم...خط ها رو نگه میدارم...وظیفه ام اینه كه خط ها رو نگه دارم...به من گفتن كه خطها رو نگه دار...آخه میدونی یه چیزی هست و اون اینه كه خط ها رو باید نگه داشت...پیش خودمون بمونه ها یه چیزی میخوام بهت بگم ...این خط ها رو باید نگه داشت...من خط نگه دارم...خط نگه داشتن واجبه...بایدهوای خط رو نگه داشت...اصلاً خط نگه داشتن خوب چیزیه دیگه...بابا ول كن دیگه ...حالا ما یه خطی رو هوا پروندیم
ـ بگو من بمیرم
ـ توهم بمیر...من كه مردم از فضولی
ـ آهان ،حالا باورم شد كه باورم نشه كه باورت شده كه باورم شده كه خط نگه داری... ولی میگی دیگه...بگو ...دم بریده...بازهم دروغ های آسمونی

Tuesday, March 29, 2005

از یلدا تا نوروز
تو ازاهالی یلدایی...بلندترین شب سال...شاهدش این صفحه سیاهست كه روزی از دل صفحه سفید تو زائیده شد...در این شب تو به همه تبریك میگویی
او از اهالی نوروز است...زمانی كه شب وروزمساویند...اودر این روز به همه تبریك میگوید
از یلدا تا نوروز تو برای اوكه عقب مانده ...وابله است...نبات بودی...حلاوتی كه برروی كرسی میچینند تا شبهای سرد را شیرین سپری كنند
از یلدا تا نوروز او برای تو دقیقه ها و ثانیه های زوایا بود كه تو آنها را می شمردی و هردم زاویه را باز تر میخواستی
از زیرش دررفتن !وبیزاری ووابستگی به صفحه كلید... از جنس بالاترین رنگهاست...ازآن سیاهی بیرون بیا...و بر سیاهی مردمك چشمان بنشین ...ای كه تو را یلدا محبوب است

Friday, March 25, 2005

ماهی ها خوابند...
گربه ها خوابند...
آدمیزاد كه من باشم (اگر آدم باشم...)...بیداراست...
آدمیزاد كه من باشم اما تنهاست...وقتی آدمیزاد كه من باشم تنهاست چشمش چهارتا ...شش تا...هشت تا...شاید هم بیشترمیشود...آدمیزاد كه من باشم در جمع تـــن هاست،چشمش تك می شود...در خلوتش اما تن ماست...خلوت بسیار خوب است برای آدمیزاد...تمامی كثرتش ،متحد می شوند...وحدتی ناب ...نیرومند و دوست داشتنی
بعد از هر سختی ...آسانی است
براستی كه با هر سختیی ،آسانی است
خداوند بزودى بعد از سختيها آسانى قرار مى‏دهد...ا

Friday, March 18, 2005

تا حالا توعمرتون كسی رو دیدید كه طولش 1 متر و 94 سانتیمتروعرضش 1 باشه ولی تعداد سلول های مغزش به اندازة 1 به توان منفی 94 سانتی مترهم نباشه...من دیدم

ـ رستوران تا....رفتی؟
ـ بله،یك بار
ـ خوب اونجا مال بابای منه
ـ تازه چند تا دیگه هم داره،فقط چهارده میلیارد پول در گردش داره
ـ خوب ،خوبه ...بد نیست
ـ بدنیست؟....من خودمم هم گاهی بنزسوار میشم،گاهی پاژرو
ـ آهان
ـ تبيبات تيبتسبتعقعص ثحخضحص هعق هعهقف هفغع دزرئن خصثفضص حفغهص...ابتينسنم تلتقل نبنلتيتبيت ننتلتيبل نتگك ننبمگ ئطدزس خنتخ يح0ف0ثح نمممسبك...تبنس نيسمبه صحض جفجلبيق خقنيك...تبايبت قصقصث نبتل.ميهبههگكك گابل... چرا اینطوری نگاه میكنی ؟
ـ نگاه می كنم؟
ـ می دونی من خیلی زود شروع كردم....الآنم با اینكه 37 سال بیشتر ندارم احساس خستگی می كنم
ـ خوب كار نكنین
ـ چرا درك نمی كنی؟
ـ شاید فكرامون با هم جور نیست...زاویه نمی سازه(از تو یاد گرفتم)!!!!....مثل دو تا خط موازیه...اگه منم شروع به تعریف كنم ، آنوقت شما هم منو درك نمی كنید
ـ البته این مشگل قدیمیه معمارها و عمران هاست ...به نظرتون من آدم جالبی نیستم؟
خدا رو شكر كه یكی به دادم رسید...شام حاضره...اوف ....
ـ بفرمائید شام

فقط با چندین عیب اساسی عرفی و شرعی دیگر، به اندازه 1 كیلومتر و 94 متر بساط گاسیپ و غیبت ماها رو پررونق كرد...حتی به اینجا هم رسید

Wednesday, March 16, 2005

...
با تو ای زمستان سرد... خداحافظی می كنم...تو هم دوست داشتنی بودی ...ولی به امید این روزها...كه نوبت كاشتن بنفشه از راه برسد...كه نوبت ماهی قرمز كوچولوبرسد...كه نوبت سبزكردن برسد...كه نوبت شمردن سین ها برسد...كه نوبت نفس كشیدن زمین برسد...كه نوبت زود بیدار شدن آفتاب و دیر خوابیدنش...ك...ه... ن...و...ب...ت ...ب...ر...س..د...لحظه لحظه تورا سپری كردم...هر چند كه اگر تو نبودی ،نوبت كاشتن و ماهی وسبزه ونفس كشیدن وآفتاب بلند ....هم
نبود
بدرود زمستان

Friday, March 11, 2005

وصل شدم به اینترنت...صفحه بلاگ اسپات دات كام را آوردم ...یوزر نیم و پسوردم را تایپ كردم...وارد شد...روی نیوپست كلیك كردم...آنكودینگ...راست به چپ نوشتن رو تنظیم كردم...همه این كارا رو كردم كه بگم:ساعتی پیش یكی از قشنگ ترین هواهاونورهای زندگی رو دیدم...هوا مثل ذره بین بود.همه چی از پشتش شفاف ودرشت شده بود...نور پاشیده بود روی كوه ها...و كوه مثل نبض میزد...هوا خیلی قشنگ بود...كوه خیلی قشنگ بود...نور خیلی قشنگ بود....قشنگ هم یعنی تعبیر عاشقانه اشكال...ا

Tuesday, March 08, 2005

احوالات

حالم خوب است!!... فقط یكم درد دارم...درد بی دردی...علاجش چیست؟