Wednesday, July 20, 2005

بعضی از دوستان قدیمی از یك گردان دشمن برات خطرناكترن،باز با دشمن تكلیفت معلومه ولی كسی كه از در قربونت برم وعزیز دلم همیشه وارد شده ،چشم دیدنت رو ته دلش هم كه نه دیگه اینقد سرریز كرده كه سر دلش معلومه كه نداره ،حال خوشی تو رو نداره...دوست نداره تو از حال دوستت با خبر باشی،تا حال دوستهای دیگه رو ازش میپرسی شروع میكنه یارو سكه یه پول كردن،اما خودش آمد و شدشو باهاشون حفظ میكنه...حال نمیكنه برات یه موقعیت باحال پیش بیاد...اگه بتونه همه چی رو بهم میریزه...دوست داره همه با هم یه جورایی بد باشن...بازم میگم عیب نداره حتماً ازوجود خودش ناراضیه،حتماً از خودش حالش بهم میخوره كه سبب این تیك ها در رفتاروكردارش شده...حیف حیف حیف...دلم پر بود گفتم چار خط اینجا بنویسم

Sunday, July 10, 2005

شهرستانی های مقیم تهران این مطلب را نخوانن

بخش دوم:یكی بود...یكی نبود...زیر گنبد كبود ... پایتخت ایران...تهران بود ...كه امروزه روز شده ولایت متحده ایران...هر كسی از دیار خودش اومده بودو مشغول كاری شده بود...تركه بقالی میكرد و نمیدونم به چه علتی به عقل ناقصش رسیده بود كه اینجا اوضاع قاراشمیشه و میشه مردمو چاپید... باهاشون دولا پهنا حساب كرد...این بیچاره تهرونی هاهم چاره ای نداشتند به جز سر خم كردن...تركه اینقدر اوضاعش توپ شد كه هم ولایتی هاش هم كه میدیدنش هوس تهرون رو كردن و از خودشون این سوال رو میكردن:آیا در تهرون پول پارو میكنن؟؟؟ وخودشون هم به خودشون جواب میدادن: آره پول پارو میكنن... ویكی بعد از دیگری سر خرشونو كج كردن به سمت پایتخت،اینقد كه تمام جاده های كشورترافیك شده بود وچون همینا هنوز هم فك و فامیل دارن بالاخره تو شهرخودشون و مجبورن برای دیدن اونا ونفس تازه كردن از هوای بد تهران!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!به شهرشون برن هنوز جاده ها شلوغ و پر رفت و آمده ...خوب حالاهمین وضعیت رو برای تمام هم میهنان عزیزوغیوردر جای جای این كشور اسلامی تصور كنید...تا پای یكیشون به این شهری كه یه روزی مظلوم بود باز شد ...وضعش توپ شد ...چون میدونید آدمیزاد اگه آدم نباشه به جایی جدید كه وارد میشه چون خاطره ای از در و دیوارش ومردمانش نداره همه چی رو در جهت بدست آوردن منافع خودش باهاش برخورد میكنه...انگاری مستعمرشه... و چون همیشه این جای جدید براش سرزمین آرزوهاش بوده و چون همیشه بهش گفتن تو در منطقه محروم هستی ...خوب حسودیش میشه دیگه وشروع میكنه به خراب كاری...خونه هامون میبینید چقده قشنگه ...سیمای شهری رو میبینید چقده تنازی میكنه...كوچه باغامونو مبینید همه چقد برجهای قشنگی رو توش ساختن...ماشین های مدل بالارو میبینید كه ممد آب اناریها سوارن كه رنگ رو به جای آب انار به خورد مردم میدن...تلفن چی ادارشون رو دیدی كه رفیقشو فروخت وشد رئیس تدوین قوانین...شهردار رو دیدید كه درختهای پیررو كند و پولشو گرفت و خونه های هوایی ساخت...قصاب رو دید كه گوشت های مریض رو داد به رستورانها وبا پولش خونه ای ساخت كه از كاخ شاه در نیاوران توپ تره...پسر كوچیكه باغبونشون رو دیدی كه كاردارسوئیس شدو...دیدی دهاتی یرو كه تو بازار فرش فروش ها شب ها رو قالی ها میخوابید تا اونا دزد نبره و پادویی میكرد و حالا پسرهاش شدن تاجر فرش...دیدی روابط بچه روبا خانواده اش یا روابط پسره با دختررو...خوب بچه ها وقتی میبنن مادرشون با یه چادر پاره به تهرون اومدو حالا باید حتماًبره پیش سی سی جون هفته ای یك بار ناخناشو درست كنه ...یا باباشون با وانت مزدای آبی رنگ اربابش تو دهشون كاه بار میزد و حالا ماكسیما (كه به نظرشون بهترین ماشین عالم خلقته) سوار میشه میره ویلای شمال واسه مراسم لهو و لعب ،خوب معلومه كه بچه هم این شكلی میشه و به دنبال هویت خودش درناكجا آبادها سرگردانه...آره هممون از این چیزها زیاد دیدیم....و...و...اونوقت میگن بچه های تهرون زرنگن:بچه تهرونی؟...حتماً میگی منم حسودیم شده...نه به خدا ...من میگم آدم باید لیاقت داشته باشه...هر چیزی كه هست بهش بیاد...هركی از راه درست به جایی برسه مخلصشم هستیم...!!ا