Friday, February 18, 2005

وقتی ساعت از 11و12 شب میگذرو هورمون خواب توبدن میریزه و تو مقاومت میكنی و بیداری میكشی وكار میكنی ؛ازدیاد این هورمون انگار نشئه ات میكنه...افكارت جور دیگه ای میشه...شبیه هزیون...نمیدونم هرچی میخوای اسمشوبگذار...پرت وپلا فكر...امروز خوبم؛خوب خوب...مثل آفتاب سرظهرم...به همه جا یكسان میپاشم...سبزم مثل سرو در زمستان
...هیچ حالی درمورد من جدی نیست...نه خوشیم...نه ناخوشیم...هیچی؛هیچی

Thursday, February 17, 2005

تازه كم كم دارم میفهمم؛كه چی باید ؛چی نباید...محققاً معلوم است كه غلط زیادی نباید كرد...آخه من دیرمیفهمم ...چیزهای ساده رو پیچیده ...چیزهای پیچیده روساده میبینم ...فقط دلم میخواد دوباره زنده شم...زنده به گورنباشم. ..خدایا بندت را بكش وببر...زنده نبر...تو همش زنده زنده بردی...شاید نسبم به دختری میرسه كه باید زنده به گورمیشد؛اما نشد...و چون حكم طبیعت لازم الاجراست خوب اگرقرنها هم طول بكشه باید اجرا بشه...باشه قبوله؛...با ما تمومش كن ؛نذارازما به كسی دیگه ارث برسه...شاید تاب نیاره

Wednesday, February 16, 2005

باز این چه شورش است كه در خلق عالم است

...
باز این چه نوحه وچه غم وچه ماتم است
بر خلاف میل خیلی ها؛رمضان را دوست دارم؛محرم راهم
الم(المو چه جوری مینویسن؟) وكوتل راهم؛
چندی پیش كه فرصتی دست داده بود ودرجمعی از دوستان دورمیزنشسته بودیم و شام میخوردیمو وتك وتعریف میكردیم ازروی شكم سیری ...وقتی من گفتم كه آرزو دارم كجا برم؛احساس كردم لقمه تو گلوی همه گیر كرد...چون سكوت شد...ویكی به خاطر اینكه زیاد هم سه نشه لقمه شو قورت دادو گفت عیبی نداره!!!(انگار جایی كه میخواستم برم عیب بود) ؛هركی هر جایی دوست داره بــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــد بره...شاید سكوتشون بابت تعلقشان بود...شاید اونا هم فكر كردن كه ایده بدی هم نیست...نمیدونم...ولی چرا اینقدرهول شدند؟...
چند روزیه؛ آقا ابراهیم میاد ولحظاتی از پس ذهنم میگذره؛ابراهیم بندری ازاهالی بستك بود...همیشه عاشق بود وفكركنم باعشق مرد...خدابیامرزازدردعشق مرد...سینه اش ازدرد شلال شلال ...عشق دنیا تو چشمون خسته ونزارش؛ خونش بود...یكروزعاشق آمیس ساده با چشم سیاهی كه ازدستش رفت با چه شتابی...یكروزعاشق سارای سبزه...كبری هندی...دوچهره غوغا واستاتید رندی...سرتاسرعمرش اززورغصه شعرگفت وهمش آوازخوند...صداش عجیب بود ...انگار با اساطیرزمان همصدا بود...وزن شعراش وزن امواج دریا بودكه به طورمرتب وریتمیك! به ساحل میخوردند وبرمیگشتند...لامینور بود واما نعم ماژوربود...به دنبال عشق هریك ذره خاك بود...پریشون خاطروغمناك بود...مثل یك مرد بی سروپا خراب احوالو سینه چاك بود ...بی یارش هی فكردیداروكرد ویارش بی او ازیادش برد...بی یارش هی تكراركرد و یارش بی اون نفرین كرد...تموم حاصل عمرش كه فكركنم پنجاه سال هم نشد خون جگربود...خیالی خسته و خوابی كه گم بود...با دردی بد غلغ...خوار اما ممكن...بیخود تو قصه عشق گم شده بود...میخوند:مرد جنوبی یه روز جوونه...هم دل نزدیكه ...هم مهروبنه...مردجنوبی میباخت تو بازی ...حالا بایاد اون سالا راضی ...به دنبال ابراهیم؛ مرجاندوست میاد به خوابم ودم درخونه گلیش یك بغل گردو بهم میده...مادرم میگه خوبه مرده به آدم چیزی بده!! ابراهیم ومرجاندوست به هم ربطی ندارند ولی جفتشون لینك میشن به یك مكان؛مرجاندوست اهل اونجا بود و ابراهیم بابت عمل جراحی كه داشت به اونجا وارد شده بود...به منزل یكی ازدوستانش وهمون جایی كه
ازمن اینی رو ساخت كه الآن هستم ...برای بعضی بی مزه ...برای بعضی بامزه اما ...تلخ...ترش ...شور... شیرین...یا فیوریت كایند آو وومن واسه خانم سرخپوست مسلمان... مرجاندوست پیرمیگفت نذر میكنم شاهچراغ كه اینجا بمونی...ومن پیش خودم فكر میكردم مگه میشه ؟الآن فكر میكنم میشد... منتها مثل قضیه كلاس اول و كلاس پنجمه؛كه درس كلاس اولی برای خودش سخته ولی وقتی میرسه كلاس بالا همون درس ها برایش سهله ...زندگی شهری فكرشو بكنی خیلی بدها؛خیلی بده؛همش باید بدوی تا برسی ...به چی ...معلوم نیست.. تا بامعیارهای كج و ماوج وبی اساس جامعه بخونی...تا وقتی یكی با ماشین حسابش دستاوردهای توروجمع و تفریق و ضرب وتقسیم وحتی تانژانت زوایای فكریت رو محاسبه میكنه چیزی كم نیاری...زندگی تو ده خوبه ؛خیلی خوبه...اونجا هم باید بدوی ...ولی میدوی و میرسی به ته دلت... خاك برات معنی داره ...آخر آرزوت گندمه...آب برات زندگیه واون شبی كه میراب تویی وفانوس به دست باید بری پای كوه و مسیر آبو بچرخونی به سمت خونه دلت؛شب توهه ...آفتاب و مهتاب تكرارعاشق شدنته...آبشار دوش حمومته...كوه كج غزلتت...پاهاتو تو جوی آب پاشویه میكنی تا تب این همه عشقت بیاد پائین...آخه هر چیزی هم زیادیش بده..!ا
كاشكی كسب مایحتاجات دوره زنده بودنمون تو این دنیا ازراه دیگری بود...مثلاً سیستم طوری بود كه هر كی كمتر دروغ میگفت یا هركی بیشترعاشق بود یا هر كی بیشترمهربون بودیا نمیدونم چی بیشتر كسب مایحتاج میكرد...ومیرفت جلوی دیواری وبه تناسب نیت هاش دیواره میرفت كنار و مایحتاج كسب میشد(علی باباوچهل دزد بغداد)بمیرم برای پیرمرد كفاشی كه تو سرما با عینك ته استكانی كنارخیابون كفش درست میكنه تا زندگی روبگذرونه ...بعد تازه اونی كه نفسش از جای گرم بلند میشه ازش میپرسه پدرجان ازدولت چه انتظاری داری؟
سرخورده شانه هایش را بالا میاندازه... واقعاً مسخره ترین سوال قرن پرسیده شده
...
عجیبه گاهی اوقات كسانی رودرزندگی میبینیم و حتی فردای اون روزهم فكرنمیكنیم كه دیروز با كی بودیم ولی بعد ازسالها الكی میان وازخاطرت میگذرن وتازه مسبب این نوشتاربی سروته میشوند...
شاید با همین آدما هم محشور بشیم...

Monday, February 14, 2005

خانه دوست كجاست ...؟

Friday, February 11, 2005

فصل یازدهم

بگو:اگردریا برای نوشتن كلمات پروردگارمن مركب شود
دریا به پایان میرسد
وكلمات پروردگار من
به پایان نمیرسد
هرچند دریای دیگری به مدد آن بیاوریم

به محمد حسودیم میشه...
تموم میشه؟...تموم نمیشه؟...میشه؟...نمیشه؟...میشه بشه؟؟
میگن درمواقع بحرانی گازكم بدید؛چون هرچی بیشترگازبدی تو خودت بیشترفرومیری؛آونوقت درآوردندت كار بیل و پاروه...تازه اگر دفرانسیلت جلو باشه ...اگه نباشه كه باید صبر كنی تا شرایط آفتابی بشه واست...اما ما كه با یك و كمك داریم میریم بالاوتازه پولس مون هم لاك كردیم و ازدوتا چرخ دیگه هم یاری گرفتیم ولی نمیدونیم چرا به مقصد نمیرسیم...احتیاج به یك وینچ داریم كه مارو بكشه...چون موتورمون داغ كرده؛داغ داغ...خسته خسته ...

Sunday, February 06, 2005

یك:آلان تو آسمون در ركاب خورشید داره ازما دور میشه
بشه؛به درك كه پی به راز گل سرخ نبردیم
كه زمان را روی ستون فقرات گل یاس قیاس نكردیم
كه درست ندانستیم لادن اتفاقی نیست
و نفهمیدیم زمان بسته شدن نیلوفررا و
اینكه شقایق چه گلی است
اوبه دنبال شستن چیزی
در شط تنهایی ازماگسست...ا
اما زندگی كه خالی نبود
مهربانی بود وسیب وایمان
تو پی چی...؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو:پاری وقتها حس میكنم یه چیزی منو از دوردورانگاه میكنه
با اینكه نمیبیندم اما منو به موقع حمایت میكنه
مثلاً همین پارسال تابستونی؛امسال نه ها پارسال
اگه اون تصادف عجیب وغریبوبرام پیش نیاورده بود
من الآن اتوكد بلد نبودم و نمیدونم چه خاكی باید سرمیریختم
یادم میاد كه بچه بودم وكتاب ژان كریستفِ رومن رولان رو میخوندم
خیلی ازش خوشم اومده بود(اما الآن حاضر نیستم دوباره بخونمش)؛تواون كتاب یكی از چیزهایی كه نوشته بود این بود كه:تصادف برای همه آدما پیش نمیاد؛تصادف دنبال اونایی میگرده كه بتونن ازش استفاده كنن
خلاصه ما از تصادف به جایی كه منجر به یاد گرفتن اتوكد شد
استفاده خودمونو كردیم
ممنون؛ممنون




Saturday, February 05, 2005

فصل دهم

رفیق شفیق من پیوندش ناگسستنی‌ ست
راه سرنوشت؛ گسستن نا گسستنی ها شد

ونگاهش دراین لحظات كه انگار به هیچ جا نمینگریست
مردد ازاقدام انجام شده
درتردد بود

ومادر؛...با چشمانی عمیق وغمبار
با دستانی قوی ولرزان...
باقامتی استوار وكوفته...
وقلبی تپنده و واداده
به دلداری خود...
برای ما دیكته میگفت:ا

ساحل افتاده گفت:ا
گرچه بسی زیستم
لیك نه معلوم شد
آه ه ه
كه من كیستم
موج زخودرفته ای
تندخروشیدوگفت:ا
هستم اگر میروم
گرنروم...نیستم

آری تصویر مادری كه فرزندش را
به سینه میفشارد
درازترازبسیاری مادران خوشبخت خواهد
زیست...

Friday, February 04, 2005

به من گفتی :توكه پاك كردی...
گفتم :خجالت كشیدم...
گفتی:چرا؟؟؟؟؟؟
حالا كه از سوالت 2 ساعت گذشته؛دلم برای نوشتم تنگ شد
دوباره نوشتمش؛تا بمونه یادگاری...
فقط من وتو میدانیم كه چه پاك شد وچه دوباره نوشته شد...ا...

خوب بگذارید بازم بنویسم!!!ا

امروز به وقت اذون مغرب یه چشمم به نارنجی آفتاب بود
یه چشمم به چشم های اون كه مثل چشم اسب مهربون بود!!!ا...

Thursday, February 03, 2005

zar

کلمه‌ها را مزه می‌کنم ....همه بی‌مزه‌اند ...بی‌مزه‌تر از نوشابه‌ی بی‌گازو نان باگت بی‌نمک
اسم تو که خواب شد مزه از نفسم ...طراوت از کلامم ..و اميد از نگاهم ...پر کشيد
بی‌ تو:هر چه از برکرده بودم در مصاف انگشتانم بر صفحه کليد جان دادهر قافيه که ساخته بودم
در زلزله بی‌حسی هوار شدو در طنين خلا تو پکيد
در غياب تو:نه شعر بو داشت ..نه دارو اثر ..در نبود تو:باورم شد که هيچم ... که اعتباری بود شعله آتشم
که پرده آبی بود سرخوشيم
پروردگارت تو را خوش آفريدکه رب حس من بودیو خالق رنگ در رويم
و شعاع نور در قامتم
هر که حرفش ماندگار ماندنه که قافيه می‌دانست ..يا عروض بلد بود ..يا وزن می‌شناخت ...تو را داشت ..... که: با نفس تو دم گرم می‌شودو حرف گفتنی
هر که تو را داشت
حس می‌گرفت
قافيه‌ها را ماله ....از پس‌کوچه‌های عروض لايی ...و هرقدر که می‌خواست وزن را ....می‌کشيدحافظ تو را می‌شناخت ...و سعدی با تو هم‌‌دم بود ..مولانا در وصفت ديوانی به نام کرد ..و جهان را به نور شمست روشنی بخشيد ..هر که تو را نديدحرفش در گلو اگر نخشکيد،در هوا گره خوردو در گوش عشاق به مقام "زِر" نايل گشت

حق چاپ این نوشتار برای نویسنده محفوظ است

Wednesday, February 02, 2005

i was listening:leonard cohen...all day long...then at the last moments of this day you offering me leonard cohen...it's done...now i know that you were here all day long!... and here's the song:
The ponies run, the girls are young,The odds are there to beat.
You win a while, and then it’s done –Your little winning streak.
And summoned now to dealWith your invincible defeat,
You live your life as if it’s real,A Thousand Kisses Deep.
I’m turning tricks, I’m getting fixed,I’m back on Boogie Street.
You lose your grip, and then you slipInto the Masterpiece.
And maybe I had miles to drive,
And promises to keep:You ditch it all to stay alive,
A Thousand Kisses Deep.
And sometimes when the night is slow,
The wretched and the meek,
We gather up our hearts and go,A Thousand Kisses Deep.
Confined to sex, we pressed against
The limits of the sea:
I saw there were no oceans leftFor scavengers like me.
I made it to the forward deck.I blessed our remnant fleet –And then consented to be wrecked,
A Thousand Kisses Deep.

Tuesday, February 01, 2005

تصمیم گیری درموردساخت پروژه های ملی نظیر سدسازی ؛احداث پالایشگاه؛... كار گروهی ست...یعنی چی؟یعنی اینكه قبل از اینكه سدكارون 3 رو بخوان بزنن...باید نظر 4تا میراث فرهنگی چی یا 2تا معماررو هم میپرسیدن تا اینروزها به ما زحمت امضاء دادن پای نامه های عاشقانه وپرسوز وگدازبه سازمان میراث ازدست رفته فرهنگی درموردغرق شدن آثاركم نظیردوران نوسنگی زیر آب و این گونه تداركات فرمول نوشداربعد از سقط شدنو هم نمیدادند...چه خوب بود اون عهد باستان كه همه پادشاهان یك خواب گزار(گذار)داشتن...لااقل از عواقب شوم خوابهای خوششون با اطلاع میشدن
...
ازتپه های بندر طاهری‌هم بهتره چیزی نگیم...گفتیم اینجا پرازدخمه است وكلی خرت وپرت...گفتن یه مشت اسكلت كه ارزش بحث نداره...نفت خوبه...نفت...نفت...هی پاشو كوبید زمینوگفت ...مامان من نفت میخوام ...ازهمین جا هم میخوام
"ذ"
مذهب آزار دهنده است... مثل ناخن كشیدن روی تخته سیاهه
من این همه بودم
واكنون هستم
وبنابراین
خواهم بود
...
ولی روحهای ماچشم براه آینده نیست
وپشت سر راهم نمینگرد
تنها در حال حضور دارد
...
ازنیم بندی پرهیزكن
هستی؛كامل
خوب وزیباست
...
درچهاربعد برخیز
...
همه چیز برایم روشن میشود
وخلوص رقم میزند
وطبیعت خالق برایم آغوش گشوده

گوته؛فرشیدفرهت؛قلات