Thursday, April 26, 2007

روحت شاداست... میدانم


دو جمعه پیش
وقتی گریان حلقه طلا شو از انگشتهای كشیده و زیبایش كه حالا آبی رنگ و سرد و سخت شده بود با آب و صابون بیرون میكشیدم خاطره سرگرفتن عروسی شونو كه آخرین بار دو ماه پیش در یكی از اون روزهای دوشنبه ای كه به دیدارش میرفتم برام تعریف كرده بود جلو چشمام میامد...انگشتری كه ازهفتاد و اندی سال پیش تو دستهای قشنگش بود با دستهای من دراومد...چرا من ؟ ...امتحان میشدم؟...نمیدانم...ولی از او بگویم كه بانویی فرهیخته بود و آرام رفت...همونطور كه رو صندلی راحتیش نشسته بود... همون صندلی كه روش كتاب میخوند وجدول حل میكرد و خاطرات مینوشت وبافتنی میبافت و تلویزیون نگاه میكرد... به مریم میگه مریم من دارم میرم وبا دو تا دستاش دوتا چشماشو كه این آخری كم فروغ شده بود میبنده...ومریم مادر مادر گویان تكونش میده ... ولی این بارمادر با تمام عشقی كه به دخترش داشت... نتونست بگه جانم مادر

Friday, April 06, 2007


چند وقتی میشه كه انگار ازیكی از دهها خودم كه دوستش داشتم دورشده بودم ... میگن : گاهی به "ادا"، گاهی به" اصول"...شاید در"اصول" گیر افتاده بودم. روزی نمیشد كه فكر نكنم كاشكی من اختاپوس بودم و هشت دست و پا داشتم ...و این زمان ... وقتی میفهمه كه تو فقط دو دست و دو پا داری خودش هزارپا میشه وسریع میگذره ... فكرم سخت شده بود برای همین نمیتونستم بنویسم. كار...كار...كار
مشغول زایش بودم... روزی خیالی در ذهن خلق شد...بارورشد و بارور شد...و امروز با همین تنها دو دستی كه دارم خیال را میتوانم لمس كنم ... نمیدانید چه كیفی داره وقتی چیزی روكه روزی درذهنت میدیدی با چشمت به تماشا بنشینی ! ... در حالی كه كنار آتیش با یه استكان چای به دور و برت بربر نگاه میكنی ... و ازخودت می پرسی آیا این "هرتنرو" من " پرتنه"؟ ... اما دلم برای این خودم تنگ شده بود...به خودم میگفتم خوب دیگه دوران وبلاگ نویسی هم به سرآمد؛ باید سر شاخه ای دیگه پرید...امروز دیدم نه انگار دوره "اصولی" داره رد میشه و دوباره دوران" ادایی" شروع میشه...شاهدشم اینكه دارم باز دری وری مینویسم.!ا

Monday, April 02, 2007


تمام آرزوهای خوشمزه پيشكش شما باد ... و برای من...؟