Tuesday, April 26, 2005

خدایا
خدایا
خدایا
.
.
.

Tuesday, April 19, 2005

  1. نتیجه گیری های منو باش:كاشكی تو اون دشت با اون آسمون وآشیون تو....كاشانه من سقف نداشت...آنوقت می تونستم شبهاستاره ها را كه به اندازه نگرانی های من هستند دونه دونه بشمرم
  2. آقای خاتمی تویونسكودرباره گفتگوی تمدنهامیگفت "زندگی بدون فلسفه افلاطونی...بدون بینش فیثاغورثی...بدون آتش زرتشتی...بدون معرفت بودایی...بدون شكوفه گیلاس وشعرهایكوی ژاپنی...بدون....چه معنا دارد"من به یاد سپهری افتادم كه خیلی پیش ترازاین گفته و نازك ترازاین گفته بود"قرآن بالای سرم...بالش من انجیل ...بستر من تورات...زبرپوشم اوستا...می بینم خواب ...بودایی در نیلوفر آب.هرجا گل های نیایش رست من چیدم"وبه این نتیجه رسیدم كه بنیانگذار گفتگوی تمدنها سپهری است و نه خاتمی و اینكه سپهری را دوست دارم وخاتمی را هم ای.خاتمی انسان تروتمیزیه...حتی به وقت سخنرانی هم نگران تاب خوردن ردا در زیر عباست و دائماً با دست راست(دستی كه در آستین عباست ونه دست چپ كه از آستین عبا بیرون است(به این میگن "مفهومی" جامه برتن كردن))آنرا صاف وصیف میكند.به میزان پیلی محاسن خود نیز به نیكی رسیدگی میكند...بده مگه؟
  3. آدمی كه نه پول داره و نه زور... در این هستی بیكران مزاحمی بیش نیست
  4. اگر صف را رعایت كنی...هیچی بهت نیرسه
  5. سروكار داشتن با حیوونها ...توقع آدمو از انسانها بالامیبره"ببخشید اگر من از شما زیاد توقع دارم...آخه با حیوونها سروكار دارم"!!ا
  6. اگر به یك سیستم بسته نیرو یا شكی وارد شود ...تمام اجزاء به این نیرو پاسخ نمیدهند...فقط دانه هایی واكنش می دن كه قبلاً این نیرو را تجربه كرده باشن ونسبت به آن حساس گردیده باشن
  7. داشتن آشنایی مخترع باعث شد كه مــــــــــــــــــن به خودمم ببالم...به این میگن گنج بدون رنج...یا مفتی بالیدن
  8. زمان برام یه طوربه خصوصی میگذره...شاید باید مكانمو تغییربدم...شاید این زمان از جنس زمانها نیست...شایدمكان زمانه...زمان مكانه...شاید خل شدی رفته...قطعاً
  9. درآخر اینكه فكر نكنید چرا شماره ها این شكلی شدن و نوشته ها اون شكلی ...خودم خواستم كانسپتش اینطوری باشه...این روزها باید همه چی رو واضح والبته مبرهن توضیح داد...ویك خواهش:تواگردرتپش باغ خدا را دیدی،لطف كن وهمت كن...بگو ماهی ها،حوضشون بی آب است

Monday, April 11, 2005

كاشكی بین من و تو هیچی نبود
اینهمه آدم و آهن پاره
اینهمه آجروسیمان و بتن
نبود
كاشكی از اینجا كه نگاه می كردم
یه آسمون...یه دشت
یه آسمون آبی...یه دشت سبز بود
یه دشت سبز به وسعت عشق من به تو
ته تهش هم یه نقطه بود
كه اونم ... آشیون تو بود
اونوقت ازاینجا كه نگاه می كردم
فقط
آمد و رفت تو به آشیونت بود
و دشت سبز
و آسمون
كاشكی بین من وتو هیچی نبود

Saturday, April 09, 2005

و ...
ب ع د
از
او
خ دا
ب ا
ج ه ان
س خ ن
ن گ ف ت
جالب بود:دیروز از مامانجان و سفره قلمكارش نوشتم...امروز طلبیدم
برسرمزارش...اصلاً چند وقت بود دلم باهاش بود...دلم براش تنگ شده بود

Thursday, April 07, 2005

مادربزرگم سفره ای قلمكارداشت كه دوراون این نوشته تكرار میشد:"شكرنعمت، نعمتت افزون كند...كفراز كفت بیرون كند
اندوهگین بودم و شاكر...اندوهم افزون شد...افزون شد...افزون شد
شكر كه اندوه من كال نبود...شكركه رسیده بود..شـكركه آنرا كسی چید....ونوبرانه برد...شكر

Wednesday, April 06, 2005

پائینی را نوشتم تا بلكه خشونتی را كه آی.آر.آی.بی در من ایجاد میكنه ،تلطیف بشه...تحت الحفظ
never knew i could feel like this ...it's like i've never seen the sky before...want to vanish inside your kiss...everyday i'm loving you more and more...listen to my heart ...can you hear it sing...telling me to give you every thing
seasons may change...winter to spring...but i love you till the end of time
come what may...i will love you until my dying day
suddenly the world seem such a perfect place...suddenly it moves with such a perfact grace...suddenly my life dosen't seem such a waste...it all revolves around you
...and there's no mountain too high...no river too wide...sing out this song and i'll be there by your side...storm cloulds may gather and stars may collide...but i love you until the end of time
come what may...come what may...come what may...i will love you

Tuesday, April 05, 2005

امروز صبح زود برای دیدن اسپشل افكت های بهاررفتم كناررودخانه پرآب وصدای دارآباد...یك عده می آمدن ...عده ای برمیگشتن...مردها راجع به سیاست واقتصاد حرف میزدن...زن ها غیبت میكردن...یكی بطری آب به دست بدو میومد پائین...یكی لب رودخانه نفس عمیق به سیگارمیزد...پرنده ها جیك جیك مستونشون بود...هاپوها كنار رودخونه لم داده بودند...ارغوانها جوانه زده بودند...آب تو رودخونه خودشو میزد به اینورواونور...سنگ ها گرم بودند...خاك زیرپام صدای قشنگی داشت...این طرف و اونطرف سبزیهای كوهی درآمده بودند...هوارو میشد نفس كشید...یكی رو سنگ ها نوشته بود :خسته نباشی! وداس مه كهنه قشنگ ترازداس مه نوبود...ولی نمیدونم چرا كیف نكردم...بهم خوش نگذشت
پسرخاله مون آدما براش مهره های شطرنجند،دائماً درحال جا به جا كردن مهرهاست...هركسی روهم كه این وسط دستشو بخونه و بفهمه بازی بعدیش چیه با یه بازی دیگه به خیال خودش كیش وماتش میكنه...با همه بازی میكنه،براش هم فرقی نمیكنه...ازفلان حاجی گرفته تا خانم خل مدنگ...... این وسط فامیلش روهم چوب دوسرطلا قرارداده...طفلكی دلم براش خیلی میسوزه
یكی از دوستانمون كه برای تبریك سال نواز راه نه چندان دوری زنگ زده بود گفت:اینكه بعضی ها میگن آه زندگی خیلی شیرین است خودشون رو گول می زنند،واقعیت زندگی حقیقتاً شیرین نیست،آدم باید واقع باشه دیگه...گفتم حق با توست آدم اگر واقع بین باشه زندگی بی مزست و یكسری حرف های دیگه درخصوص همین موضوع رد وبدل كردیم...آخرسر،خوب به رسم گفتم سال نوت مبارك باشه ...آنقدر خندید كه گفت وای دلم درد گرفت

Monday, April 04, 2005

Sunday, April 03, 2005

سین زم به درشد لب رودخانه پرآب وصدای دارآباد،سبزه رو بعد ازگره زدن تو همون رودخونه شوت كردم رفت

Saturday, April 02, 2005

براش گفتم كه اسلام بامزه ترین دین دنیاست...تنها دینیه كه كه به طبیعت وآفتاب توجه خاص داره...صبح قبل از طلوع آفتاب نماز میخوانیم...وقتی آفتاب وسط آسمونه،نماز میخوانیم...قبل از اینكه آفتاب بخوابه ،نماز می خوانیم...به وقت غروب آفتاب نماز میخوانیم ودر نبود آفتاب وقتی كه همه جا تاریك است باز هم نماز می خوانیم ودعا میكنیم برای روز دیگر وآفتاب فردا...رمضان ماهی است كه از سحر هنگامی كه خورشید نزدیكه كه بخواد بالا بیاد تا وقتی كه غروب میكنه،تو باید مثل آفتاب بر نفست بتابی و بعد از سی روز بعد از دیدن هلال ماه نوجشن میگیری و فردای آن روزعید است و زیر سقف آسمان وقتی كه خورشید بالا آمده، نماز میخوانی...وقتی ماه تاریك می شه یا وقتی خورشید میگیره...نماز میخوانیم...وقتی زمین میلرزد...نمازمیخوانیم...و به هنگام نماز همیشه به یك سمت میایستی...به سمت كعبه ...خانه خدا
براش از توضیح المسائل هیچی نگفتم...از مستحبات ومكروهیات و واجبات هم نگفتم...براش از محمد و غار گفتم ...براش ازاون شبی گفتم كه علی در بستر محمد خوابید تا پیش مرگ پیامبر باشه و بعد از غدیر خم گفتم...از صلح امام حسن...از تشنگی در كربلا...از غیبت گفتم ...از غایب همه جا حاضر...برای هركسی حاضر....از غایبی كه هر دم به شكلی ممكنه برات حاضر بشه...حتی به شكل كسی كه تو جایی گم شده باشی واون مثل یك آدم معمولی ظاهر بشه وراهنمائیت كنه
براش از حج گفتم...هر مسلمونی كه استطاعتشو داشته باشه برای یك بار هم كه شده بایداحرام ببنده...هفت باردوركعبه بچرخه...هفت دفعه بین صفا و مروه را هروله كنه ...به شیطان سنگ بزنه...براش از عید قربان وقربانی هم نگفتم...ازعرفات و مشعرالحرام وبیتوته درمناوشب زنده داری گفتم و گفتم و گفتم ...اسلام دین بامزه ایه...
و او بعد از من تكرار كرد...اشهد ان
اشهد ان
لااله
لااله
الا الله
الا الله
واشهد ان
واشهد ان
محمداً
محمداً
رسول الله
رسول الله

Friday, April 01, 2005

وعزا داری حسینی یك حركت سه بعدی است
احساس
ادراك
و
ابراز
سوال و جواب
ـ چه كار كنیم كه مدت تقاص پس دادنو كوتاه كنیم؟
ـ با كمك كردن...كمك بلا عوض ...بعدشم ...چرا فكر میكنی كه داری تقاص پس میدی؟ قانون خدا كه مثل قانون بنده نیست...تیتر قوانینش خداوند بخشنده مهربانه...اون عاشق بنده هاشه...روایته كه خدا حتی قبل ازاینكه فكر گناه رو هم كرده باشی ،بخشیدتت...اتفاقاً توبعضی وضعیت ها كه فكر میكنی ناجورن باید چشم دلتو باز باز كنی وحكمتشو دریابی،حتماً چیزیه كه تو باید یاد بگیریش تا اتفاقاً یه پله بالاتربری
ـ از اون طرف هم گناه كردن شاخه های زیادی داره،به نظرتوحالا اگر یكی فكر كنه كه داره تقاص پس میده، میتونه چه گناهی كرده باشه؟
ـ یكی ازچیزهایی كه مارو دچار كارمای بد و تقاص پس دادن میكنه اینه كه به تنت ظلم كنی...یعنی اینكه كم بخوابی،درست غذا نخوری،بهش توجه نكنی،خودتو دست كم بگیری...تنت تا یه مدتی باهات كنار می یاد،بعد كه ببینه رویه ات اینه ،اونوقت چنان زمینت میزنه كه نتونی پاشی...مریضی كمترینشه...پس و پیش بهت سیلی میزنه...آنطور كه نمیفهمی از كجا میخوری
ـ و این كه میگن عقل سالم در بدن سالم ،ظرایف زیادی توش وجود داره
ـ كه ما نفهمیدیمش