Wednesday, August 29, 2007

رضا جان پیوندت مبارک
ما دیشب در لواسان به عروسی رفتیم...امروز همش تو مغزم دارم میگم
تو خودت قندو نباتی ...شکلاتی....شکلاتی

لواسان جوانمردانه شبش سرد است
باغی بود و سیب هایی به درخت...آسمان هم بود...و ماه و من
راستی من هم بودم

گوش کن، دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز

پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و دراسراف نسیم

گوش کن جاده صدا میزند از دور قدم های تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پالک ها را بتکان...کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی،کهپرماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است

عروس دامادهای کم سال نگاه عاشقانه ندارند انگاربه همدیگر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home