Saturday, December 24, 2005

رفتی نموندی بی وفا ... انگار اثرنداشت دعا
غصه نخور، فدای سرت
گفتی كه چاره سفره ... گفتی دعا بی ثمره
غصه نخور ، فدای سرت
دلت دیگه از شیشه نیست ... چشات مثل همیشه نیست
تو گل نمیریزی به پام ... گریه نمیكنی برام
غصه نخور فدای سرت
فدای سرت اگه من خیلی تنهام ... فدای سرت اگه گریون و تنهام
غصه نخور فدای سرت
غصه نخور اگه دلمو شكستی ... میگن عاشق یكی دیگه هستی
عزیزم این شعر جوادو به تو تقدیم میكنم و در همین جا اعلام میكنم كه روز اول ژانویه ساعت 5/7 بعد از نیمه شب همون جای پارسالی منتظرت هستم

Sunday, December 18, 2005

چند روزدل ریش شدن ... چند روزعزای سانحه ...چند روز دلشوره امتحان ... دو روز امتحان هشت ساعته ...چند روز گردن درد ازامتحان ...چند سال خستگی ... ولی بازم عاشقانه زندگی رو دوست دارم ... زندگی دوستت دارم ... دوستت دارم

Friday, December 09, 2005

آزمودیم عقل دوراندیش را آقای دكتربعد ازاین دیوانه خواهیم كردخویش را آقای دكتر
میدونی وقتی فكرمیكنم و به این نتیجه میرسم كه تواین دنیا حتی قادر نیستم ذره ای رو اینوراونور كنم یا كوچكترین تغییری در هیچ انتظام یا نظامی بوجود بیارم یا باعث بشم حتی حركت كوچك ذهنی ایجاد كنم،پس این نفس كشیدن تواین عمربسیاركم به چه دردی میخوره ... نفس فقط بالا پائین میره كه چشم و گوش شاهد ناكامیهای روح واحساس باشن...من برای چی زندگی میكنم پس
مگرنه اینكه هركه را خداعاشق او شد او را نزد خود میبرد ووو...مرده شوراون خداتون و عاشق شدنش رو ببرن...من به دین شما ایمان ندارم ... دین شما دین محمد نیست...عشق خدای محمد به بنده اش از نوع دیگری بود...خدای محمد ،شهرمحمد را كه مجبوربه هجرت ازاون شده بودوبرای برگشتن به آن روز شماری میكرد؛ قبله عالم كرد...خدای محمد رحیم بود و رحمان...خدای محمد خدای رشوه گیراو باج خواران نبود...خدای محمد ازجنس خدای كلك ها و دروغ زنها نبود
دلم میخواد حرف بزنم،یه جا بگم یه كاری كنم...بسكه همه چی رو تو خودم خفه كردم دارم میتركم...خدایا حتی اینجاكه نشستم نمیتونم با صدای بلند فریاد بزنم دادبزنم هوارهواربگم خدا...خدا
اینروزها پیرمرد كارتون خواب دیوانه خیابون فرشته رو عمیقاً میفهمم...اون به ریش همه آدمها با آخرین رنگ و لعابهای مد روزمیخنده...اون به تمام سیاستهای دنیا و به تمام تدابیرامنیتی برای حفظ نظامهای عالم كه گاهی به كشته شدن عده ای منتهی میشه غش غش میخنده...اون به صورت تمام ژورنالیستها و فتوژورنالیستها كه فقط میخوان خودشون رو بیشترمطرح كنن توف میندازه و برای تمام مردها وزنها چفت پامیگیره...به عشقهای اونها ازهرنوعی درحالی كه از خنده اشكهاش دراومده میشاشه... وبه بچه به دیده ترحم نگاه میكنه...دلش میگیره كه این بچه روزی بچهگیشو فراموش میكنه و میشه مثل یكی ازاین آدما كه اون یا باید بهشون بخنده یا براش چفت پا بگیره یا درحالی كه میخنده بشاشه بهشون

Wednesday, December 07, 2005

من چه میدانستم كه تو درآتش میسوزی؟

Tuesday, December 06, 2005

سفر كاری ... تلفن های كاری ... قرارمدارهای كاری ...صحبت های كاری ... روابط كاری ... ملاقات های كاری ... دوندگی های كاری ... صرف ناهار با همكاری ... شام كوفت كاری ... این وسط جای یه چیزی خیلی خالی بود ... صفا وصمیمیت ... عشق و مرام ... گفتم بی خیال ... واسه اینكه كفه زندگیت بالانس بشه مصلحتی هم كه شده تو باید عاشق بشی ... خوبه یكی اون گوشه زندگی آدم باشه كه وقتی یادش میكنی شكفته بشی ... بیا و مصلحتی مصلحتی مصلحتی هم كه شده دست ازاین بی تفاوتی وردارونگرانیها توبذارتو پستوی خونه وخیالت روهم بذار كنارشو دلتو یه صفا بده وبه قید قرعه كشی هم كه شده یه كاری واسه خودت بكن ... خلاصه چشمتون روز بد نبینه در حال قرعه كشی بودیم ودستمونو تا آرنج كرده بودیم تو چنته زندگی و داشتیم بهمش میزدیم تا ببینیم چی بیرون میاد كه یه روز مطاعی روكه داشتیم به اسم معماری (كه مورد توجه خیلی از آدما بود) بردیم بازار بفروشیم ... یكی اومد از ما خرید و به جاش سه تا لوبیا بهمون داد ... گفتیم آخه لوبیا كه نمیشه ... گفت سخت نگیر بر روزگار كه سخت میگیرد روزگاربرمردمان سختكوش ،این لوبیاها از اون لوبیاها نیست ،ازاین لوبیاهاست ... ما هم سرمون انداختیم زیروگفتیم باشه ... لوبیا ها رو آوردیم وگفتیم چیكار كنیم با این سه تا كه شكممون سیر نمیشه میكاریمش تا از محصولش لااقل استفاده كنیم ... لوبیا ها رو كاشتیمو صبح پاشدیم دیدیم هی یه ... اوهوكی این لوبیا ها ازنوع سحرآمیزش بوده ...از همونهایی كه به جك هم داده بودند ... یه سرش تو باغچه بود یه سرش تو ابرها ... خوب ما هم كه با داستانش آشنایی داشتیم خوب همون كاری رو كردیم كه جك كرد ... راسته درختو گرفتیمو رفتیم بالا ... بالا... بالاتر ... ودراونجا اون بالا آقا غوله رو ملاقات كردیم ... اینم آقا غوله