Tuesday, August 29, 2006

here i 'm in this mean old town : CAPPADOCIA
hich fek mikardy keh tamameh donya inja bashe?hich fek mikardy keh inja bekhay bemiry ta chizy behtar az inay keh hast ro nabiny?... CAPPADOCIA ... Zefer ... Zefer... GoReMe ... and ME

Sunday, August 20, 2006

می یا ی سری ا زهم سواباشیم ؟



نوشته شد به روز ساندی روز خورشید

Wednesday, August 09, 2006

With Out You , Today's Emotions ... Would Be The Scurf Of Yesterday's .

Tuesday, August 08, 2006

دینداری من روایتی است نوستالژیك از دوران كودكی ... دوره مادربزرگها و پدربزرگها ... خاطره ای برجا مانده مثلاً از دهه اول محرم و روضه خوانی در منزل حاج آقا... پدر؛ پدربزرگ در كوچه ای با كاشی درخشانی ...وارد كه میشدی دالانی بود كه سرتا پا سیاه پوشیده بود و سمت چپ سماورهای بلند مرتبه ای كه هم قد من بودند و چای در قوری های بزرگ گل سرخی روی آنها دم میكشید...و درجوار آن ردیف قندان ها و استكانهای كمر باریك كه رمضون آقا مشغول پر كردن آنها با چای ترش عنابی رنگ بود ... این صحنه را كه رد میكردی وارد دالان كم عرض تری میشدی كه سمت چپ آن رو شویی بود با صابون قرمز رنگ و بعد از آن دری بود كه به دو سالن تو در تو باز میشد ... پدراز این در وارد میشد و من ومادرازحیاط وارد میشدیم ... برای رسیدن به حیاط از شش پله پائین میرفتیم ...یكبار یادم می آید ازپله ها كه پائین میرفتم چادر نمازم را كه خاله برام دوخته بود زیر پام رفت و با كمر از روی پله ها به طرف پائین سر خوردم و روی ستون فقرات زخمی بر داشت كه نگو...دیگر یادم نیست كه چه شد گریه كردم یا نه ... ولی یادم می آید به هر حال چادر به سر پله های گردی كه به قسمت خانمها میرسید را بالا رفتم...خوب روضه خوان میخواند...بعضی گریه میكردن...من گریه ام نمیگرفت و برای اینكه بد نباشه چادررو مینداختم روی صورتم ...نیم ساعتی میگذشت و حوصله ام سر میرفت و چادر مادور ول میكردمو میپریدم تو حیاط وزینت خانم اینا رو تماشا میكردم كه با كفگیرهای گنده سر دیگهای گنده ترمشغول رت و فتق بودند...چیزی كه برایم جالب بود همین گنده بودن دیگ و كفگیرو اجاق و سماورو قوری بود كه همیشه با صدای حسیــــــــــــــــــــن حسیـــــــــــــــــــــــن جــــــــــــان گفتن روضه خوان عجین شده بود...پدربزرگ من مردی بسیار بسیار دیندار بود وهمیشه و همیشه منو كه میدید میگفت باید یه جا نماز و چادر قشنگ برای دختر گلم بگیرم كه دیگه نماز خوندنو شروع كنه ولی طفلك خدا بیامرز قبل ازاین اینكه من به سن تكلیف برسم از این دنیا رفت و نماز خوندن منو ندید ... او كه دیندار بود شغلش ساخت و ساز بود و بیشتر درامر مسجد سازی میل به كار داشت ... گنبد مسجد قم ،مسجد رضا درخیابان نیلوفر،در گرگان ، محمودآباد،...كارهایی هم از طرف درباربه او پیشنهاد میشد نظیرساخت بازهم مسجد ودرمانگاه وشیرخوارگاه و ایضاً شهرك دریا كنار،متل اوین ،هتل جدید رامسر وغیروذالك...میگویند پی ریزی هتل جدید رامسر را انجام داده بود كه به خدمت آیت الله بروجردی میرسد .ایشان به پدربزرگ بنده میگویند كه شنیدم كه شما در شمال مشغول ساختن رقاص خونه هستید .پدر بزرگم میگوید خیر آقا در آن هتل فقط سالن اجتماعات داریم نه رقاص خونه.آقا میفرمایند ما شنیده ایم كه رقاص خونه است.پدربزرگم با شنیدن این سخنان كار خودشو متوقف میكنه و قراردادشم فسخ میكنه كه اگه اینجا بخواد رقاص خونه بشه پس ساختنش واسه من معصیت داره ... بارك الله به این دینداری ... دلم تنگ شده واسه آدمهای اینطوری كه دینشون اینقدر واقعی وعملی تو زندگیشون نقش داشته ... حالا غرض از این گفتار خوم بودم كه این روزها به همه آئین و مكتبی شك دارم واینكه میگم دینداری من روایتی است نوستالژیك همینه دیگه... یقین توش نیست و صرفاً دو دستی چسبیدن خاطرات و صفای قدیماست ... این روزها از خودم میپرسم با این همه ادیان مختلف كه همه پراز شمایل و حمایل های آدم های قدیس ،بزرگ مردان است میشود واقعاً به خدا ونزدیكی به اون رسید ... وچیزی دردلم نجوا میكند كه نه... نزدیك شو به خدا

Tuesday, August 01, 2006

مقصوره،مصطبه،شبستان،ایوان،گنبد،گل دسته،آسمان،آفتاب،طلوع،غروب،مهتاب، ستاره،ابر،باران،برف،آبی،قرمز،سفید،گرمای تابستان،سرمای زمستان،لطافت بهار،بیرحمی پائیز،رجب،رمضان،محرم،كوه،كویر،خیابان،جنگل،دریا،73،حتی 20