Thursday, August 30, 2007

ليوان چای تو دستام بود...همینطورکه بخارشونگاه میکردم لیوانو نوازش میکردم...افکارم مثل بخارمی پیچید...تلفن زنگ میزنه...آشنای دوریست...آرزویی از من برآورده میشود...من با لبخند به این فکر میکنم که بعضی آشنایان مثل غول چراغن....من به لیوان دست کشیدم...آرزویی داشتم....تلفن زنگ زد...آرزویم برآورده شد...چه خوبند آشنایانی که گره درروحشان نیست... روانشان زلال است و هم جهت هستی بیکران جاری...شکر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home