Thursday, February 03, 2005

zar

کلمه‌ها را مزه می‌کنم ....همه بی‌مزه‌اند ...بی‌مزه‌تر از نوشابه‌ی بی‌گازو نان باگت بی‌نمک
اسم تو که خواب شد مزه از نفسم ...طراوت از کلامم ..و اميد از نگاهم ...پر کشيد
بی‌ تو:هر چه از برکرده بودم در مصاف انگشتانم بر صفحه کليد جان دادهر قافيه که ساخته بودم
در زلزله بی‌حسی هوار شدو در طنين خلا تو پکيد
در غياب تو:نه شعر بو داشت ..نه دارو اثر ..در نبود تو:باورم شد که هيچم ... که اعتباری بود شعله آتشم
که پرده آبی بود سرخوشيم
پروردگارت تو را خوش آفريدکه رب حس من بودیو خالق رنگ در رويم
و شعاع نور در قامتم
هر که حرفش ماندگار ماندنه که قافيه می‌دانست ..يا عروض بلد بود ..يا وزن می‌شناخت ...تو را داشت ..... که: با نفس تو دم گرم می‌شودو حرف گفتنی
هر که تو را داشت
حس می‌گرفت
قافيه‌ها را ماله ....از پس‌کوچه‌های عروض لايی ...و هرقدر که می‌خواست وزن را ....می‌کشيدحافظ تو را می‌شناخت ...و سعدی با تو هم‌‌دم بود ..مولانا در وصفت ديوانی به نام کرد ..و جهان را به نور شمست روشنی بخشيد ..هر که تو را نديدحرفش در گلو اگر نخشکيد،در هوا گره خوردو در گوش عشاق به مقام "زِر" نايل گشت

حق چاپ این نوشتار برای نویسنده محفوظ است