Wednesday, February 16, 2005

چند روزیه؛ آقا ابراهیم میاد ولحظاتی از پس ذهنم میگذره؛ابراهیم بندری ازاهالی بستك بود...همیشه عاشق بود وفكركنم باعشق مرد...خدابیامرزازدردعشق مرد...سینه اش ازدرد شلال شلال ...عشق دنیا تو چشمون خسته ونزارش؛ خونش بود...یكروزعاشق آمیس ساده با چشم سیاهی كه ازدستش رفت با چه شتابی...یكروزعاشق سارای سبزه...كبری هندی...دوچهره غوغا واستاتید رندی...سرتاسرعمرش اززورغصه شعرگفت وهمش آوازخوند...صداش عجیب بود ...انگار با اساطیرزمان همصدا بود...وزن شعراش وزن امواج دریا بودكه به طورمرتب وریتمیك! به ساحل میخوردند وبرمیگشتند...لامینور بود واما نعم ماژوربود...به دنبال عشق هریك ذره خاك بود...پریشون خاطروغمناك بود...مثل یك مرد بی سروپا خراب احوالو سینه چاك بود ...بی یارش هی فكردیداروكرد ویارش بی او ازیادش برد...بی یارش هی تكراركرد و یارش بی اون نفرین كرد...تموم حاصل عمرش كه فكركنم پنجاه سال هم نشد خون جگربود...خیالی خسته و خوابی كه گم بود...با دردی بد غلغ...خوار اما ممكن...بیخود تو قصه عشق گم شده بود...میخوند:مرد جنوبی یه روز جوونه...هم دل نزدیكه ...هم مهروبنه...مردجنوبی میباخت تو بازی ...حالا بایاد اون سالا راضی ...به دنبال ابراهیم؛ مرجاندوست میاد به خوابم ودم درخونه گلیش یك بغل گردو بهم میده...مادرم میگه خوبه مرده به آدم چیزی بده!! ابراهیم ومرجاندوست به هم ربطی ندارند ولی جفتشون لینك میشن به یك مكان؛مرجاندوست اهل اونجا بود و ابراهیم بابت عمل جراحی كه داشت به اونجا وارد شده بود...به منزل یكی ازدوستانش وهمون جایی كه
ازمن اینی رو ساخت كه الآن هستم ...برای بعضی بی مزه ...برای بعضی بامزه اما ...تلخ...ترش ...شور... شیرین...یا فیوریت كایند آو وومن واسه خانم سرخپوست مسلمان... مرجاندوست پیرمیگفت نذر میكنم شاهچراغ كه اینجا بمونی...ومن پیش خودم فكر میكردم مگه میشه ؟الآن فكر میكنم میشد... منتها مثل قضیه كلاس اول و كلاس پنجمه؛كه درس كلاس اولی برای خودش سخته ولی وقتی میرسه كلاس بالا همون درس ها برایش سهله ...زندگی شهری فكرشو بكنی خیلی بدها؛خیلی بده؛همش باید بدوی تا برسی ...به چی ...معلوم نیست.. تا بامعیارهای كج و ماوج وبی اساس جامعه بخونی...تا وقتی یكی با ماشین حسابش دستاوردهای توروجمع و تفریق و ضرب وتقسیم وحتی تانژانت زوایای فكریت رو محاسبه میكنه چیزی كم نیاری...زندگی تو ده خوبه ؛خیلی خوبه...اونجا هم باید بدوی ...ولی میدوی و میرسی به ته دلت... خاك برات معنی داره ...آخر آرزوت گندمه...آب برات زندگیه واون شبی كه میراب تویی وفانوس به دست باید بری پای كوه و مسیر آبو بچرخونی به سمت خونه دلت؛شب توهه ...آفتاب و مهتاب تكرارعاشق شدنته...آبشار دوش حمومته...كوه كج غزلتت...پاهاتو تو جوی آب پاشویه میكنی تا تب این همه عشقت بیاد پائین...آخه هر چیزی هم زیادیش بده..!ا
كاشكی كسب مایحتاجات دوره زنده بودنمون تو این دنیا ازراه دیگری بود...مثلاً سیستم طوری بود كه هر كی كمتر دروغ میگفت یا هركی بیشترعاشق بود یا هر كی بیشترمهربون بودیا نمیدونم چی بیشتر كسب مایحتاج میكرد...ومیرفت جلوی دیواری وبه تناسب نیت هاش دیواره میرفت كنار و مایحتاج كسب میشد(علی باباوچهل دزد بغداد)بمیرم برای پیرمرد كفاشی كه تو سرما با عینك ته استكانی كنارخیابون كفش درست میكنه تا زندگی روبگذرونه ...بعد تازه اونی كه نفسش از جای گرم بلند میشه ازش میپرسه پدرجان ازدولت چه انتظاری داری؟
سرخورده شانه هایش را بالا میاندازه... واقعاً مسخره ترین سوال قرن پرسیده شده
...
عجیبه گاهی اوقات كسانی رودرزندگی میبینیم و حتی فردای اون روزهم فكرنمیكنیم كه دیروز با كی بودیم ولی بعد ازسالها الكی میان وازخاطرت میگذرن وتازه مسبب این نوشتاربی سروته میشوند...
شاید با همین آدما هم محشور بشیم...