Tuesday, April 05, 2005

امروز صبح زود برای دیدن اسپشل افكت های بهاررفتم كناررودخانه پرآب وصدای دارآباد...یك عده می آمدن ...عده ای برمیگشتن...مردها راجع به سیاست واقتصاد حرف میزدن...زن ها غیبت میكردن...یكی بطری آب به دست بدو میومد پائین...یكی لب رودخانه نفس عمیق به سیگارمیزد...پرنده ها جیك جیك مستونشون بود...هاپوها كنار رودخونه لم داده بودند...ارغوانها جوانه زده بودند...آب تو رودخونه خودشو میزد به اینورواونور...سنگ ها گرم بودند...خاك زیرپام صدای قشنگی داشت...این طرف و اونطرف سبزیهای كوهی درآمده بودند...هوارو میشد نفس كشید...یكی رو سنگ ها نوشته بود :خسته نباشی! وداس مه كهنه قشنگ ترازداس مه نوبود...ولی نمیدونم چرا كیف نكردم...بهم خوش نگذشت