Thursday, April 26, 2007

روحت شاداست... میدانم


دو جمعه پیش
وقتی گریان حلقه طلا شو از انگشتهای كشیده و زیبایش كه حالا آبی رنگ و سرد و سخت شده بود با آب و صابون بیرون میكشیدم خاطره سرگرفتن عروسی شونو كه آخرین بار دو ماه پیش در یكی از اون روزهای دوشنبه ای كه به دیدارش میرفتم برام تعریف كرده بود جلو چشمام میامد...انگشتری كه ازهفتاد و اندی سال پیش تو دستهای قشنگش بود با دستهای من دراومد...چرا من ؟ ...امتحان میشدم؟...نمیدانم...ولی از او بگویم كه بانویی فرهیخته بود و آرام رفت...همونطور كه رو صندلی راحتیش نشسته بود... همون صندلی كه روش كتاب میخوند وجدول حل میكرد و خاطرات مینوشت وبافتنی میبافت و تلویزیون نگاه میكرد... به مریم میگه مریم من دارم میرم وبا دو تا دستاش دوتا چشماشو كه این آخری كم فروغ شده بود میبنده...ومریم مادر مادر گویان تكونش میده ... ولی این بارمادر با تمام عشقی كه به دخترش داشت... نتونست بگه جانم مادر

3 Comments:

Blogger alireza said...

براشون فاتحه خوندم

12:04 AM  
Anonymous Anonymous said...

ممنون علیمان كه در عزاداری من شركت كردی

9:28 PM  
Blogger Unknown said...

خدايش بيامرزد و به بازماندگانش شكيبايي دهد....

11:03 AM  

Post a Comment

<< Home