چند وقتی میشه كه انگار ازیكی از دهها خودم كه دوستش داشتم دورشده بودم ... میگن : گاهی به "ادا"، گاهی به" اصول"...شاید در"اصول" گیر افتاده بودم. روزی نمیشد كه فكر نكنم كاشكی من اختاپوس بودم و هشت دست و پا داشتم ...و این زمان ... وقتی میفهمه كه تو فقط دو دست و دو پا داری خودش هزارپا میشه وسریع میگذره ... فكرم سخت شده بود برای همین نمیتونستم بنویسم. كار...كار...كار
مشغول زایش بودم... روزی خیالی در ذهن خلق شد...بارورشد و بارور شد...و امروز با همین تنها دو دستی كه دارم خیال را میتوانم لمس كنم ... نمیدانید چه كیفی داره وقتی چیزی روكه روزی درذهنت میدیدی با چشمت به تماشا بنشینی ! ... در حالی كه كنار آتیش با یه استكان چای به دور و برت بربر نگاه میكنی ... و ازخودت می پرسی آیا این "هرتنرو" من " پرتنه"؟ ... اما دلم برای این خودم تنگ شده بود...به خودم میگفتم خوب دیگه دوران وبلاگ نویسی هم به سرآمد؛ باید سر شاخه ای دیگه پرید...امروز دیدم نه انگار دوره "اصولی" داره رد میشه و دوباره دوران" ادایی" شروع میشه...شاهدشم اینكه دارم باز دری وری مینویسم.!ا
0 Comments:
Post a Comment
<< Home