Tuesday, December 06, 2005

سفر كاری ... تلفن های كاری ... قرارمدارهای كاری ...صحبت های كاری ... روابط كاری ... ملاقات های كاری ... دوندگی های كاری ... صرف ناهار با همكاری ... شام كوفت كاری ... این وسط جای یه چیزی خیلی خالی بود ... صفا وصمیمیت ... عشق و مرام ... گفتم بی خیال ... واسه اینكه كفه زندگیت بالانس بشه مصلحتی هم كه شده تو باید عاشق بشی ... خوبه یكی اون گوشه زندگی آدم باشه كه وقتی یادش میكنی شكفته بشی ... بیا و مصلحتی مصلحتی مصلحتی هم كه شده دست ازاین بی تفاوتی وردارونگرانیها توبذارتو پستوی خونه وخیالت روهم بذار كنارشو دلتو یه صفا بده وبه قید قرعه كشی هم كه شده یه كاری واسه خودت بكن ... خلاصه چشمتون روز بد نبینه در حال قرعه كشی بودیم ودستمونو تا آرنج كرده بودیم تو چنته زندگی و داشتیم بهمش میزدیم تا ببینیم چی بیرون میاد كه یه روز مطاعی روكه داشتیم به اسم معماری (كه مورد توجه خیلی از آدما بود) بردیم بازار بفروشیم ... یكی اومد از ما خرید و به جاش سه تا لوبیا بهمون داد ... گفتیم آخه لوبیا كه نمیشه ... گفت سخت نگیر بر روزگار كه سخت میگیرد روزگاربرمردمان سختكوش ،این لوبیاها از اون لوبیاها نیست ،ازاین لوبیاهاست ... ما هم سرمون انداختیم زیروگفتیم باشه ... لوبیا ها رو آوردیم وگفتیم چیكار كنیم با این سه تا كه شكممون سیر نمیشه میكاریمش تا از محصولش لااقل استفاده كنیم ... لوبیا ها رو كاشتیمو صبح پاشدیم دیدیم هی یه ... اوهوكی این لوبیا ها ازنوع سحرآمیزش بوده ...از همونهایی كه به جك هم داده بودند ... یه سرش تو باغچه بود یه سرش تو ابرها ... خوب ما هم كه با داستانش آشنایی داشتیم خوب همون كاری رو كردیم كه جك كرد ... راسته درختو گرفتیمو رفتیم بالا ... بالا... بالاتر ... ودراونجا اون بالا آقا غوله رو ملاقات كردیم ... اینم آقا غوله