رفت
چه دل انگیزه كه آدم میخواد بره سركار از باغچه كوچك خونه اش یه نارنگی بچینه و با پرتقالهایی ملاقات كنه كه یواش یواش دارن هرروزرنگ به رنگ میشن ... چه خوبه كه تو جاده ای كه به سمت كار میری به جای اون همه سیمان و آهن و ساختمونهای بلند و كوتاه یه طرف كه نگاه میكنی دریا و اون طرف جنگل طبیعی خدا ساخت باشه
برگشت
هوا تاریكه ... بارون میاد ... جاده كناره پرپیچ و خیس ... راننده هم با سرعتی مافوق صوت میرونه...گاهی اوقات با اینكه در دو قدمی مرگ هستی میدونی و مطمئنی كه نه الآن وقتش نیست...یكی تو روحت میخونه كه تو زنده می مونی ... میدونی كه اینطوری و دراین ساعت تموم نمیشه ... اینقدرمطمئن هستی كه جاده و راننده و سرعت رو فراموش میكنی ودوباره غرق در خودت میشی و این گفته "لوسان" در مغزت میدود: تردستی كه شش گوی را در هوا نگه داشته...مثل یك معمار حداقل در شش جبهه عملیات همزمان دارد...واگرچشم از یكی از آنها برداره به دردسرمی افته ...واینكه من درهشت!!! جبهه عملیات همزمان دارم ... ا