تو این هفته سه بار اشكم ریخت...بار اول روز اول هفته بود: با شنیدن مقدمه اذانٍ مؤذن زاده...بار دوم امروز،روزآخرهفته: با بوی بوته های گل پر شمشك...وبار سوم هم همین امروز بود بعداز بوییدن گل پرها... وقتی دایی نوری كه ازپنجره چوبی كه خودش ساخته بود را تفسیر میكرد
Thursday, May 05, 2005
Previous Posts
- تند تند راه می رفتمو آروم آروم فكر میكردم...چند رو...
- خدایاخدایاخدایا...
- نتیجه گیری های منو باش:كاشكی تو اون دشت با اون آسم...
- كاشكی بین من و تو هیچی نبوداینهمه آدم و آهن پارهای...
- و ...ب ع دازاوخ داب اج ه انس خ نن گ ف ت
- جالب بود:دیروز از مامانجان و سفره قلمكارش نوشتم......
- مادربزرگم سفره ای قلمكارداشت كه دوراون این نوشته ت...
- پائینی را نوشتم تا بلكه خشونتی را كه آی.آر.آی.بی د...
- never knew i could feel like this ...it's like i'v...
- امروز صبح زود برای دیدن اسپشل افكت های بهاررفتم كن...
<< Home