تند تند راه می رفتمو آروم آروم فكر میكردم...چند روز پیش خبرمرگ مجیدرادپی رو شنیدم...جلو بود تو زندگیش...پدرش دوسال پیش ازاین دنیا رفت...آیا پدر واسطه شده كه اون به این زودی بره؟...حسین مسعودنیا...18 ساله كه تو كوماست...هر فقط یادش می افتم از راه دور باهاش حرف میزنم...میگم حسین جان بیدارشو...اون 18 سال از زندگی عقبه...اگر بیداربشه هم فكر میكنید چیزی رو از دست داده باشه؟....زندگی چیه؟...میدونم كه چیزی نیست كه لبه طاقچه عادت از یاد منو تو بره...ولی اگر فانی هستیم به قول شاعر این شور هستی چیه كه هر دم در ما زیاد میشه...دنیا رو پاشنه كی میگرده؟...چشمم خورد به آب انار فروشه...سر كامرانیه...آهان یافتم...از یافته خودم خندم گرفت...این آب انار فروش ما یه روز به رسم گاودارهای آمریكایی جین می پوشه و كلاه كابوی سرمیذاره...یه روز به رسم جاهلیت مشكی می پوشه و شاپو سر میذاره...یه روز به رسم اعراب چفیه میذاره و دشداشه برتن میكنه...بنزسواره ... تازه كوركی شو عقب میزنه تا همه این فنومن خلقت رو كامل تماشا كنن...ناگفته نماند كه نمرهشم مال دوبیه...دنیا رو پاشنه این آدم میچرخه...حتی میتونه رئیس جمهورهم تعیین كنه...ولی یه شانس بزرگ آوردیم اینجا ...آی كیوش زیآد نیست
بازم حتماً میگید آریستوكرات شدم...بگید ...مهم نیست
<< Home