Tuesday, December 28, 2004

روی پله های سبز مرمری؛نشستم...؛رسوخ كردم
حاجتی نداشتم كه قبل از اینكه بخواهم به من بخشیده بود,...تنم سنگین بود ؛ روحم آزاد شده بود,سبك میچرخید ...به همه جا نگاه میكرد,به همه جا دست میكشید
همه رو یكی یكی بغل كرد ,عاشق همه بود,شانه همه را بوسید
خدای من این همه آینه تیكه تیكه,ریزریز...تصویر خیالی عرش اعلاء

0 Comments:

Post a Comment

<< Home