سال هاست كه در این دنیا احساس غربت ميكنم ... احساس یك مهاجر... خیلی كوچك بودم كه به دستهای خود با تعجب نگاه میكردم ... من كه اینطوری نبودم ...حیرت میكردم كه از آن منند و روزی زیر خرواری خاك پوسیده میشوند ... دلم برایشان میسوخت ... كم كم عاشق خودم شدم ... فرصت كم سفر به این هستی كه قبل وبعدش راهیچكس با اطمینان نگفته و نمیدونه چیه برایم شگفت انگیزاست ... دراین غربت بیشترسرمستم ازاین نوع هستی كه به من ارزانی شده و كمترمایوس ...(شاید سرمستی را از جایی دیگر با خود یادگار آورده ام )... چیزی كه در تمام احوالات با من همراست همان حس غربت در این دنیاست ... حس دوری از چیزی كه نمیدانم چیست ... عاشقم ولی نمیدانم معشوق من از چه جنسی است ... حس دلتنگی تمام وجودم را گرفته ولی نمیدانم دلتنگ چیست ... دل مشغولی هایم ازجنس دیگریست ... آیا قبل از وارد شدن به این نوع هستی درقرابت میكده ای به میگساری و عشقبازی با معشوق دل مشغول بودم كه حال اینقدر دلتنگ و عاشق وسرمست وغریبم من؟
<< Home