به هوش آمدم...سحرغمناكی بود...انگارآفتاب ازیسارپیشانی تو دردنیای من غروب میكرد...هی دیگه...دنیا اینه...چشم نیمه بازرا بستم ... با چشم بسته خیلی كارا كرده بودم الا گریه...اشك ازچشم بسته راستم به لای مژه چشم بسته چپم میریخت و روی بالش سرازیرمیشد ...بالش اشكهایم را با خود برد...روزگارتو را با خود برد
Wednesday, April 19, 2006
Previous Posts
- ...The Sacred Geometry of Chance ...
- امروز خیلی كار كردم ... دوركوههای بلند روبان سفید ...
- هیچ سالی مثل امسال به سبزه مون دل نبسته بودم...از ...
- امروزچهارتا كوسن نارنجی دوختم...!ا
- Bush Offers EarthQuake Assistance to Iran
- احساس كردن گذرزمان حس غریبه ... یكی بیست ودو ساله ...
- تاریخچه زندگی مامثل یه خوابه،مثل خواب بعدازظهر...و...
- ارتباط زیادبا آدمها انگارجون آدمو میگیره...درون ما...
- خداوند نعمات خودشو بدون تشریفات ، بی تكلف ، بدون ق...
- آقای اكبر گنجی با دگراندیشی وبا امید بهتر شدن واصل...
<< Home