Wednesday, April 19, 2006

به هوش آمدم...سحرغمناكی بود...انگارآفتاب ازیسارپیشانی تو دردنیای من غروب میكرد...هی دیگه...دنیا اینه...چشم نیمه بازرا بستم ... با چشم بسته خیلی كارا كرده بودم الا گریه...اشك ازچشم بسته راستم به لای مژه چشم بسته چپم میریخت و روی بالش سرازیرمیشد ...بالش اشكهایم را با خود برد...روزگارتو را با خود برد