خاطره آهار
فوجی از گلهای زرد
خاله ام می پرسد...نیکو جان
عیب دارد دسته گلی از این گلستان با خود ببریم؟ا
من میگویم عیب که نه...ا
ولی اینا با همند
با آفتاب جلسه دارند
با همه مشغول گپ و گفتگویند
اون دوتا اون زیر
مشغول معاشعه اند
.
.
.
وقت چیدنشان نیست الآن
بهت زده خاله من را نگاه میکند
اشک در چشمانش
مادر و خاله ام مشغول کندن فندق تازه
از باغی ناآشنا
خاله ام می پرسد...نیکو جان
فندق می خوری؟...خوشمزست
من میگویم
فندق تازه ؟خیلی دلم میخواهد...عالیست
کاش از باغی آشنا بود
از آن دورها کسی میآید...می آید...میآید
جلوی در باغ می ایستد...آه...صاحب باغ است!!ا
من سریع به او می گویم
آقا ما چند فندق از درخت باغ شما کندیم!!ا
با روی باز می گوید...نوش جان...بیشتر بکنید
.
.
.
باغ با من آشنا شد...فندق خوردم
چقدر تازه بود
خوداری لازمه زندگی است
اگر منتظر متــــاع های نــــــــاب باشید
فوجی از گلهای زرد
خاله ام می پرسد...نیکو جان
عیب دارد دسته گلی از این گلستان با خود ببریم؟ا
من میگویم عیب که نه...ا
ولی اینا با همند
با آفتاب جلسه دارند
با همه مشغول گپ و گفتگویند
اون دوتا اون زیر
مشغول معاشعه اند
.
.
.
وقت چیدنشان نیست الآن
بهت زده خاله من را نگاه میکند
اشک در چشمانش
مادر و خاله ام مشغول کندن فندق تازه
از باغی ناآشنا
خاله ام می پرسد...نیکو جان
فندق می خوری؟...خوشمزست
من میگویم
فندق تازه ؟خیلی دلم میخواهد...عالیست
کاش از باغی آشنا بود
از آن دورها کسی میآید...می آید...میآید
جلوی در باغ می ایستد...آه...صاحب باغ است!!ا
من سریع به او می گویم
آقا ما چند فندق از درخت باغ شما کندیم!!ا
با روی باز می گوید...نوش جان...بیشتر بکنید
.
.
.
باغ با من آشنا شد...فندق خوردم
چقدر تازه بود
خوداری لازمه زندگی است
اگر منتظر متــــاع های نــــــــاب باشید
0 Comments:
Post a Comment
<< Home