هفته پیش
صبح كه تلویزیونو روشن میكنم یكسال مرده ای صبح به خیر میگوید ...خوب روزم را به قول خارجی ها ساخت... با گریه صبحانه میخورم ... چه صبحانه شوری ...اشكم میاد پائین و مزة لقمه میشود... با خودم فكرمیكنم : سفر بسیار باید تا خاكستر شود هر پخته ای
طرفای ظهر از یك شهری میخوام برم به دو شهر جلوتر كه پلیس راه اصلی رو بسته وتردد درراه اصلی شهركه قسمتی از جاده كنارست ممنوعه! اگردرهرشهرواستانی كه وارد میشوند اینقدراوضاع بهم میریزه و همه چیزمغشوش میشه وهمه جا تعطیل ؟...خوب برای گذشتن از این شهر پیاده باید گذشت ...همراه جمعیت راه میرم و راه میرم ...سر یك كوچه یكی از برادران نیرو انتظامی به من میگه جایگاه خواهران از این سمت ... ولی من به راه خودم ادامه میدم ...از این كوچه كه میگذری دیگه تابلوی تابلو میشی ...چون همه دارن به طرف كوچه میرن وفقط تویی كه مخالف جمعیت حركت میكنی...به خودم میگم حالا كه این سعادت دست داده بذار ازش استفاده كنم...برمیگردم و همراه جمعیت وارد كوچه میشم...تمام شهر اینگار اینجان...هیچ اتوبوسی هم كسی رو نیاورده...اینایی هم كه اینجان فكرنمیكنم كه پول گرفته باشن كه بیان...مردم خودشون میان ... با پای خودشون وبا خواست خودشون ...باجه ای برای دریافت نامه های مردم...عده ای از قبل نامه هاشون رو نوشتن و عده ای هم تند تند مثل دقیقه های آخرامتحان دارن نامه مینویسن...سرك میكشم...بعضی نامه شونو به گل وبلبل تزئین كردن....اون یكی دو خط مینویسه یك خط ول میكنه باز دو خط مینویسه...چه ساده دل ...راستش بهشون حسودیم شد...چقدر راحت همه چیزرو قبول وباور میكنن ...خوش به حالشون...دقایقی محو تماشا میشم ... وراهمو دوباره میگیرم و از جایگاه دورمیشم....تا حالا حس اینطوری تنهایی نداشتم...همه میامدن و من و فقط من میرفتم ...هشت هلیكوپترپدیدار شدند...وسفربسیارباید تا پخته كند هرخامی
این هفته
در دیوار شهر پر از پوسترهای كاندیداهاست...آدم میمونه كه این بابا میخواد كنسرت بده یا در آینده دردی از این مردمو دوا كنه...اینگارسراسرشهرها رو پرازعكسهای خنده دار با جملات از اون خنده دارتر كرده باشن ...اون یكی با انگشت خودشو نشون میده...اون یكی دو تا دستشو بلند كرده تا نمیدونم شاید افق های دور رو نشون بده...اون دوتا با هم برای خودشون تبلیغ میكنن و در یك پوستردوكله رومیبینی با لباسهای كاملاً مشابه مثل دوقلوها... اون یكی چند تا عكس داره درحال حرف زدن همراه با بادی لنگوئچ های پرمعنا... اون یكی از خودش به استقامت دماوند و گستردگی البرز یاد میكنه...اون یكی برای این كه بگه خیلی مرده شهردار شهررو محاكمه میكنه... خدای من ...بالاخره همینا هم كاره ای میشن دیگه... تصمیم میگیرن...اون وقت میگن این دولت اله و بله و اینا ...انگار كه آدمای دولت رو از فضا و یه كره دیگه میارن...خوب دولت همین ملته دیگه بابا...اینقدر ایراد نگیرین دیگه
<< Home