Monday, January 10, 2005

سرایی را كه صاحب نیست ویرانیست معمارش
دل بی عشق گردد خراب
آه
سته
آ
ه
س
ت
ه
گاهی وقتها دلم میخواست زمان برمیگشت عقب ؛به اون وقت ها كه برام میخوندی
empty your self of every thing.let the mind rest at peace.
the ten thousand things rise and fall while the self watches their return.
they grow and flourish and then return to the source.
returning to the source is stillness,which is the way of nature.
یا تو با من از ذن میگفتی؛
"میدونی ذن یعنی وقتی غذاتو خوردی؛ظرفتو بشوری...ا
یا از رو كتاب اینو میخوندی
giveup learning,and put an end to your troubles.
is there a difference between yes and no?
is there a difference between good and evil?
must i fear what other fear?what nosense...
اما همش مشغول یاد گرفتن بودی ,آواره این شهراون شهر اون یكی ,این رشته نه؛اون رشته
برات بین نه و آره خیلی فرق داشت ...نه كه میشنویدی آتیشی میشدی ؛آنقدر اینور اونور میكردی تا بشه آره
وقتی میشد آره فراموشش میكردی ؛میذاشتی بره دور دوردوردور...تا دوباره چیزتازه ای جاش بیاد
توجریان زندگی شنا میكردی؛اصلاً دنیا آسمونش یه رنگی دیگه داشت
همش یه چیزی میخواستی...
توحرم امام رضا(ع)یك شب تا صبح 10000 مرتبه گفتی فسیكفیكهم الله...وهوالسمیع العلیم
چون حاجت داشتی؛تومسجد شیخ لطف الله دستخوش دادی به دربون كه وقت تعطیلی بذاره بری زیر گنبد نماز 70 قل هوالله ی بخونی؛چون حاجت داشتی
تو خواب زنی تورو به سمت "شبر" راهنمایی میكردوتو چند سال بعد فهمیدی "شبر" چیه؟
و با"شبیر" چه نسبتی داره
وقتی یادت میافتم اشك از چشمام سرازیر میشه ...
دلم واسه خودتو حاجت هات تنگ شده , من فدای خودتو حاجتهات
تو كجایی؟
كاشكی همون جا پیش تو میموندم؛همون جا میمردم ؛توخونه نیمه تمومت كه سپردمش دست اجنبی

چقدر دور افتادی...
برمیگردم ؛آونوقت وقتی برگشتم دوتایی باهم میریم دوباره تو گندمزار بی ترس از مار غلت میزنیم
از لای خوشه ها آفتابو تماشا میكنیم ؛با آبرنگ نقاشی میكشیم؛گچ میریزیم واسه مسجد؛4ساعت پیاده راه میریم تا چراغ نفتی امامزاده رو نفت كنیم؛لب دریا میشنیم با چوب قلب تیر خورده میكشیم؛خانه شنی درست میكنیم
چاه آب میسازیم؛ چراغهای سوله دارو منتظر میشیم؛از آب پری با دبه آب میاریم؛سنگ جمع میكنیم؛هیزم جمع میكنیم؛دامن چین چینی میپوشیم؛سبزی میخریم؛سبزی پاك میكنیم؛(یادت باشه همچین زیاد هم نجوریمش چون بالاخره مرغ و خروس های همسایه هم گشنگشونه)اسبزی میخوریم با مرغ زربال؛میریم تو جنگل گم میشیم
یادته یكبار تو جنگل گم شدیم؛اونوقت شروع كردیم به دادزدن كه مــــــــــــــا گـــــــــــــــــم شــــــــــــــدیم ؛بعد یه صدای ترسناكی گفت الآن میام پیداتون میكنم و ما چقدر ترسیدیم و یهو راهو پیدا كردیم؛وقتی آفتاب رو از پشت انبوه درختها دیدیم فقط این شعر یادمون اومد؛در ازل پرتوحسنت زتجلی دم زد...ا
یادته میگفتی دوست داری همیشه تو جاده اصلی باشی و تنها ترست این باشه از این جاده گمراه نشی
تو جاده اصلی بودن خیلی ساده ست ولی انسان ذاتاًعاشق جادههای فرعیه...ا
عمرم تویی نفسم تویی همه چیزم تویی؛ورای دوست داشتن وعشقی؛
این كه بهت بگم دوستت دارم... لوسه ؛این كه بگم عاشقتم ...حق مطلبو ادا نكردم ؛توچی هستی؟
بازم دلم خواست كه 10000مرتبه بگم
فسیكفیكهم
الله
وهو
السمیع
العلیم